فصل ششم : دوران اسارت و زندان

رفع محدودیت نسبی در زندان

کد : 126405 | تاریخ : 16/08/1395

‏گاهی با مسخره گرفتن بازجوها، روحیه یکدیگر را تقویت می‌کردیم، یکی از روزها که ‏‎ ‎‏آقای «‏‏ناطق نوری‏‏» را از بازجویی برگرداندند، عبایش پاره شده و عمامه‌اش درهم و ‏‎ ‎‏برهم شده بود. وقتی ایشان از مقابل سلول‌ها رد می‌شد، به حالت شوخی و خنده ‏‎ ‎
‎[[page 219]]‎‏می‌گفت: «نبرد است دیگر، من هم مقاومت کردم، که خیلی اظهار بی‌تابی نکنم». اگرچه برخی از دوستان عقیده داشتند که در هنگام شکنجه، خودداری و اظهار ناراحتی نکردن شایسته نیست و باید درد و رنج را ابراز کرد.‏

‏رفته رفته وضع بند رو به راه شد، روزهای سخت بازجویی پایان یافته، و از آن ‏‎ ‎‏انفرادی‌ها و شکنجه‌های طاقت فرسا کمی نجات یافته بودم، حالا بند از زندانی‌های ‏‎ ‎‏سیاسی پر شده بود، به هرحال باعث دلگرمی ما بود، دیگر از آن تنهایی رنج‌آور خبری ‏‎ ‎‏نبود، از سوی دیگر در میان دوستان و همرزمانم بودم. ناگفته نماند که قلبم سخت ‏‎ ‎‏آزرده بود که چرا دوستانم این گونه در بند و گرفتار هستند؟‏

‏به هر تقدیر ساواکی‌ها کمی کوتاه آمدند. برخی محدودیت‌ها را درباره من حذف ‏‎ ‎‏کردند، تا مدتی هرچه برادرانم به زندان مراجعه می‌کردند، موفق به ملاقات من ‏‎ ‎‏نمی‌شدند، اما از این پس من توانستم با آنان ملاقات کنم، حالا می‌توانستم از بند خود ‏‎ ‎‏بیرون رفته و به بند دیگر بروم، تا دوستانم را ببینم، به ویژه آقای منتظری را. رفت و ‏‎ ‎‏آمد در بند عمومی ممکن بود و می‌توانستیم با یکدیگر حرف بزنیم.‏

‏در آغاز حبس، من و آقای منتظری حدس زدیم که ممکن است کاسه‌ای زیر نیم ‏‎ ‎‏کاسه باشد. ایشان گفت: ممکن است این حرکت یک نوع توطئه بوده و شنودی در ‏‎ ‎‏گوشه و کنار گذاشته باشند. این که آزادی دادند تا من و شما کنار هم باشیم، خطرناک ‏‎ ‎‏است، باید در هنگام حرف زدن در هر کجا هستیم، دقت کنیم. اگر خواستیم راجع به ‏‎ ‎‏موضوع خاص سیاسی یا پرونده‌های خودمان بحث کنیم، جای معینی باشد. گفت‌وگوها ‏‎ ‎‏باید بسیار آهسته و در حد نجوا باشد. به هر حال سعی کردم که از موقعیت پیش آمده، ‏‎ ‎‏بهره برده و درسی را نزد آقای منتظری شروع کنم.‏

‏طلبه دیگر که هم رزم ما در زندان، در قسمت عمومی بود، به نام آقای ‏‏صالحی‏‏ پیش ‏‎ ‎‏آمده، و ‌موافقت کرد که با من در این کلاس‌ها شرکت کند.‏

‏وقتی آیت الله منتظری از ما پرسید: «تمایل دارید که درسی را شروع کنیم؟» من ‏‎ ‎‏گفتم: «چه سعادتی از این بهتر؟» سپس درس اصول را شروع کردیم، من و آن طلبه ‏‎ ‎
‎[[page 220]]‎‏هم‌مباحثه شدیم. آقای منتظری صبح‌ها یک درس و عصرها نیز یک درس برای ما ‏‎ ‎‏می‌گفت.‏

‏چند روزی گذشت، با خود گفتم: درس فقه را هم شروع کنیم. چون یکی از ‏‎ ‎‏ملاقات کننده‌های دوستان زندانی، جلد دوم ‏‏شرح لمعه‏‏ را برای ایشان آورده بود، به ‏‎ ‎‏آقای منتظری پیشنهاد دادیم که درس فقه را هم شروع کنیم. بدین‌گونه من با آن آقای ‏‎ ‎‏روحانی‏‏، فقه را در محضر آقای منتظری شروع کردیم.‏

‏آن چیزی که ذهن ما را به خود مشغول کرد، این بود که چرا تا این اندازه ما را آزاد ‏‎ ‎‏گذاشته‌اند، که برای ما کتاب درسی می‌آورند، تا اجازه خواندن داشته باشیم؟ از طرفی ‏‎ ‎‏جای شگفتی بود که آقای منتظری به راحتی به بند آمده و به ما درس بدهد، هرچند که ‏‎ ‎‏بحث و گفت‌وگوی ما، پیرامون فقه و اصول بود.‏

‏این موضوع ابهام‌های بسیاری به همراه داشت، از این رو کوشیدیم که بیشتر مراقب ‏‎ ‎‏رفتارمان باشیم.‏

‎[[page 221]]‎

انتهای پیام /*