فصل ششم : دوران اسارت و زندان

با ناطق نوری در زندان

کد : 126420 | تاریخ : 16/08/1395

‏یکی از همین روزها سربازی آمد و به من گفت: آقا شیخی در بند دیگر، از شما ‏‎ ‎‏زیرشلواری خواسته است. او گفته به آقای درچه‌ای بگویید که من ‏‏ناطق نوری‏‏ هستم، ‏‎ ‎‏فهمیدم که او همان رفیق مدرسه حجتیه است که اکنون هم‌رزم من در زندان است. ‏‎ ‎
‎[[page 247]]‎‏هرچند که ممنوع الملاقات بودم، اما وسایلی که برادرم تحویل زندان می‌داد، به دستم ‏‎ ‎‏می‌رسید مانند: وسایل شخصی، بیسکویت و یا مواد خوراکی دیگر. در زندان مرسوم ‏‎ ‎‏بود که زندانیان به یکدیگر کمک کرده و در وسایل هم شریک بودند. بعدها متوجه ‏‎ ‎‏شدم که آقای ناطق نوری با گروهی از مبارزین هم بند هستند، با کسانی چون ‏‏الهی‏‏ و ‏‎ ‎‏مذاقی‏‏ که اکنون در بازار تهران است. ‏‏حاج علی حیدری‏‏، که از بارفروش‌های میدان ‏‎ ‎‏امین السلطان بوده و اکنون در بنیاد مستضعفان است، ‏‏جواد مقصودی‏‏، که اکنون از ‏‎ ‎‏مسئولان است و ‏‏مصطفی برقعی‏‏، که در خیابان بوذرجمهری چاپخانه‌ای به نام چاپخانه ‏‎ ‎‏بزرگمهر داشت. پس از مدتی، ارتباط مخفیانه من با آن بند و آقایان شکل گرفت. با ‏‎ ‎‏همین ارتباط‌های پنهانی ـ که به وسیله سربازها برقرار کردیم ـ قرار گذاشتیم که یک ‏‎ ‎‏هفته ظهرها من اذان بگویم، مغرب‌ها آقای ناطق نوری، و هفته دیگر ظهرها آقای ناطق ‏‎ ‎‏نوری اذان بگوید، و مغرب‌ها من.‏

‏یکی از خوبی‌های اذان گفتن‌ها این بود، که روزهای دوشنبه و پنجشنبه ملاقاتی ‏‎ ‎‏زندانی‌های سیاسی، وقت گفتن اذان بود. آنان با شنیدن جمله «اشهد انّ محمد رسول ‏‎ ‎‏الله» یک‌پارچه همراه ملاقات کننده‌ها صلوات می‌فرستادند. در حقیقت هدفشان این بود ‏‎ ‎‏که ما ملاقات آمدیم و صدای شما را شنیده و از حال و روز شما باخبر شدیم. خود ما ‏‎ ‎‏زندانیان هم شاد بودیم، که ملاقات کننده‌ها به ما، که داخل زندان بودیم، توجه دارند.‏

‏این سنت در بین ما زندانی‌ها هم باب شده بود. وقتی اذان به‏‏ «اشهد انّ محمدا‏‏ً ‏‎ ‎‏رسول الله»‏‏ می‌رسید، همه زندانی‌ها با صدای بلند صلوات می‌فرستادند. جالب این بود ‏‎ ‎‏که حتی کمونیست‌ها ـ که هیچ اعتقادی به خدا و پیامبر نداشتند ـ به عنوان وحدت و ‏‎ ‎‏هماهنگی در میان زندانیان سیاسی کشور، صلوات می‌فرستادند. اندک اندک این وحدت ‏‎ ‎‏و انسجام شکل زیبایی به خود گرفت. این اذان گفتن امتیاز دیگری هم داشت، و آن ‏‎ ‎‏این بود، که با شنیدن صدای موذن زندانی‌های تازه وارد از وجود او در این زندان آگاه ‏‎ ‎‏شده، و این سبب دلگرمی برای او بود. خاطرم هست، اگرچه من و آقای منتظری بسیار ‏‎ ‎‏پیشتر از برخی آقایان به زندان رفته بودیم، اما همه از مکان ما اطلاعی نداشتند. آقای ‏‎ ‎
‎[[page 248]]‎‏شیخ علی یزدانی‏‏ که دستگیر شد و به همین زندان قزل قلعه آمد، آن‌گونه که خودش ‏‎ ‎‏بعدها تعریف کرد، در سلول تنها و پریشان و مضطرب بود، اما در هنگام نماز مغرب با ‏‎ ‎‏شنیدن صدای اذان من، دلگرمی یافته و متوجه می‌شد که او در زندان تنها نیست. پس ‏‎ ‎‏از شنیدن اذان، نزدیک یک ساعت، با گریه و تضرع خدا را شکر کرده بود. ‏

‏این ماجرا فقط برای شیخ علی یزدانی اتفاق نیفتاد، بلکه اذان گفتن در زندان، برای ‏‎ ‎‏دیگران هم این حالت را داشت. مثلاً شیخی بود، به نام آقای ‏‏صاحب الزمانی‏‏ که اهل ‏‎ ‎‏همدان بود، آقای ‏‏افتخاری‏‏ می‌گفت که از نگاه آن روحانی همدانی، این اذان‌ها در واقع ‏‎ ‎‏ندای معنوی و یک موج آرامش خاطر بود که: ‌ای مبارزان تنها نیستید، همان‌طور که در ‏‎ ‎‏بیرون از زندان جمع بودیم، در این‌جا، در حبس هم یک تشکل هستیم! شاید رمز ‏‎ ‎‏مقاومت ما همین اطمینان خاطر باشد.‏

‎[[page 249]]‎

انتهای پیام /*