فصل ششم : دوران اسارت و زندان

مدعی امام زمانی در زندان

کد : 126426 | تاریخ : 16/08/1395

‏پس از مدتی یک روز استوار زندان، آقای اسکندانی یک زندانی جدید داخل بند ما ‏‎ ‎‏آورد، کنجکاو شدم که بدانم او کیست. و چون ما در آن بند هیچ‌کدام با هم سنخیتی ‏‎ ‎
‎[[page 259]]‎‏نداشتیم، من اهل مبارزه با رژیم بودم. آقای منتقم یک قاضی سنی مذهب و طرفدار ‏‎ ‎‏آقای ‏‏ملامصطفی بارزانی‏‏ بوده و خود تشکیلاتی داشتند.‏

‏آقایان عاصف و صابر هم کمونیست مسلک و در این ارتباط سردمدار بودند. از ‏‎ ‎‏استوار اسکندانی پرسیدم میهمان برایمان آوردید؟ گفت: بله. این دفعه برایتان یک ‏‎ ‎‏مهمان خیلی عالی مقام و مهم آوردم. پرسیدم: او کیست؟ چه کسی را آوردید؟ به ‏‎ ‎‏شوخی گفتم: شاه را آوردید؟ استوار گفت: خیر. از شاه هم بالاتر است. گفتم: بالاتر از ‏‎ ‎‏شاه کیست؟ نکند آیت‌الله بروجردی را زنده کرده‌اید و به زندان آورده‌اید؟ باز اسکندانی ‏‎ ‎‏جواب داد: از آقای بروجردی بالاتر آوردیم. پرسیدم نکند امام زمان(عج) را به زندان ‏‎ ‎‏آورده‌اید؟ با تعجب گفت: بله. گفتم: کدام امام زمان را؟ استوار اسکندانی جواب داد: ‏‎ ‎‏حجت بن الحسن عسکری‏‏، امام دوازدهم را. گفتم: شوخی می‌کنید؟ گفت: خیر. امام ‏‎ ‎‏زمان را آوردیم زندان. سپس به من اجازه داد که او را ببینم.‏

‏با این‌که حق بیرون آمدن از سلول را نداشتم، استوار اسکندانی درب سلول مرا باز ‏‎ ‎‏کرد و سپس به سمت سلول آقای امام زمان برد. از دریچه درب سلول نگاهی به داخل ‏‎ ‎‏انداختم، سیدی ژولیده و به هم ریخته، با ظاهری شبیه به شیرین عقل‌ها آن‌جا نشسته ‏‎ ‎‏بود. سلام کردم و پرسیدم: حضرت عالی کجا دستگیر شده‌اید؟ حالا حضور ذهن ‏‎ ‎‏ندارم، که او گفت از ‏‏افغانستان‏‏ هستم یا از پاکستان، باز پرسیدم کجا؟ پاسخ داد: ‏‏زاهدان‏‏. ‏‎ ‎‏گفتم: از آن‌جا به این‌جا؟ جواب داد: مرا بردند مشهد (خراسان) بعد از آن‌جا آوردند ‏‎ ‎‏این جا. پرسیدم نام حضرت عالی چیست؟ پاسخ داد: من دو اسم دارم، یک اسم ‏‎ ‎‏ظاهری، که ‏‏احمد الحسینی‏‎ ‎‏القائناتی‏‏ است و یک اسم واقعی، که حجت بن الحسن ‏‎ ‎‏عسکری امام زمان است.‏

‏آقای اسکندانی راست گفته بود، این آقا مدتی در پاکستان یا افغانستان ادعای امام ‏‎ ‎‏زمانی کرده، و سپس در زاهدان مدعی شده و دسته‌ای را هم گرد خودش جمع کرده ‏‎ ‎‏بود. نیروهای دولتی او را دستگیر کرده بودند، او در هنگام دستگیری و سوال و ‏‎ ‎‏جواب‌ها باز قاطعانه گفته است که امام زمان است. برای رژیم شاه هم ثابت شده که ‏‎ ‎
‎[[page 260]]‎‏نکند این شخص هم مثل حسین علی بها و سید علی محمد باب می‌خواهد در ایران ‏‎ ‎‏غائله‌ای به راه انداخته و آشوبی به پا کند، از این رو ساواک قصد داشت که در این ‏‎ ‎‏زمینه بررسی و تحقیق بیشتری کند. چون برای آنان هم، مساله کمی گنگ و مبهم بود. ‏‎ ‎‏این آدم کیست؟ دیوانه است؟ یا آن چه او گفته است، واقعیت دارد؟‏

‏او را حتی برای بازجویی هم بردند، اما مساله برای بازجوها هم پیچیده بود، چون به ‏‎ ‎‏روشنی پیدا نبود که حرف‌هایش سیاسی است، یا از روی دیوانگی؟ او فقط اعتقاد ‏‎ ‎‏داشت که امام زمان است. یعنی آن حضرت حجتی که ظهور خواهد کرد، خودش را ‏‎ ‎‏اهل ‏‏قائنات‏‏ مشهد معرفی کرد، قائنات در نظر او، همان قائمات است. از این رو ‏‎ ‎‏می‌گوید: من ‏‏قائم آل محمد‏‏، همنام مهدی موعود هستم که باید ظهور کنم. پس از این ‏‎ ‎‏که ساواک خود را در مقابل این فرد درمانده دید، تصمیم گرفت که از وجود روحانیون ‏‎ ‎‏برای روشن شدن ماجرا استفاده کنند. از این رو به سراغ آقایان منتظری و جعفری و من ‏‎ ‎‏آمده و خواستند که با این مدعی امام زمان بحث کنیم. ‏

‏آقای منتظری مخالف این گونه بحث‌ها بود، ایشان اعتقاد داشت که ساواک قصد ‏‎ ‎‏دارد از این نشست‌ها با این امام زمان قلابی به سود خودش بهره‌گیری سیاسی کند. ‏‎ ‎‏بنابراین مصلحت نیست که با این شخص مدعی به مباحثه بنشیند. زیرا فردی که مدعی ‏‎ ‎‏است او امام زمان است، بسیار بی‌سواد و ابله است، دیوانگی از حال و روز او پیداست، ‏‎ ‎‏از طرفی او از زندان بیرون رفته و همه‌جا مطرح خواهد شد که این آقایان با او به بحث ‏‎ ‎‏و گفت وگو نشسته‌اند. بی‌گمان این ماجرا به نفع ساواک و به نفع مدعی امام زمان تمام ‏‎ ‎‏خواهد شد. سرانجام آقایان منتظری و جعفری، یک بار با این فرد مدعی مهدویت به ‏‎ ‎‏مباحثه نشستند، اما در پایان آقای منتظری به آقای ‏‏جعفری‏‏ اعتراض کرده بود، من گفتم ‏‎ ‎‏که نباید با او به مباحثه بنشینیم، از آن پس هر‌چه ساواک دنبال آقای منتظری و جعفری ‏‎ ‎‏فرستاد، آنان به هیچ روی حاضر نشدند که با او گفت‌وگو کنند.‏

‏در همان روزها یکی از ملاقات کننده‌های آقای منتظری، به اسم آقای حاج شیخ ‏‎ ‎‏ابراهیم امینی، برای ایشان یک جلد از کتاب‌های خودش را به نام ‏‏دادگستر جهان‏‏ که ‏‎ ‎
‎[[page 261]]‎‏درباره امام زمان بود، آورد. حالا که من اجازه داشتم در زندان کتاب بخوانم، این کتاب ‏‎ ‎‏نزد من بود تا مطالعه کنم. تنها سرگرمی من در آن سلول تنهایی مطالعه این کتاب بود. ‏‎ ‎‏شاید بیش از 10 بار این کتاب را از آغاز تا پایان خواندم، به گونه‌ای که مطالب آن را ‏‎ ‎‏حفظ شدم. یک روز در سلول مشغول مطالعه آن کتاب بودم، که جناب ‏‏احمد الحسینی‏‎ ‎‏و به قول خودش، امام زمان از جلوی سلول من عبور کرد. او از دریچه نیم نگاهی به ‏‎ ‎‏داخل انداخت و پرسید: در حال انجام چه کاری هستید؟ گفتم: «مطالعه کتاب». گفت: ‏‎ ‎‏چه کتابی؟ گفتم: کتابی است که ویژگی‌های حضرت عالی و نشانه‌های ظهور شما را ‏‎ ‎‏نوشته است. آقای مدعی امام زمان ـ که بسیار زرنگ بود ـ اجازه خواست که کتاب را ‏‎ ‎‏از من بگیرد و مطالعه کند. مامورین اجازه دادند، او آمد و کتاب را از من گرفت و ‏‎ ‎‏رفت، یک روز من از جلوی سلول او عبور کردم که دستشویی بروم، ماموران اجازه ‏‎ ‎‏داده بودند که درب سلول او باز باشد. بی‌خبر وارد سلول او شدم، دیدم که او در حال ‏‎ ‎‏مطالعه کتاب ‏‏دادگستر جهان‏‏ است، همین‌که مرا دید، کتاب را بی‌درنگ بست.‏

‏یک لحظه دقیق شدم که ببینم او کدام صفحه کتاب را مطالعه می‌کرد. شماره صفحه ‏‎ ‎‏را دیدم و به ذهن سپردم. پس از مدتی که کتاب را برایم آورد، متوجه شدم، صفحه‌ای ‏‎ ‎‏که آن روز سرگرم خواندن آن بوده، درباره نشانه‌هایی از بدن امام زمان(عج) بوده است.‏

‏یک روز از او پرسیدم: چه نشانه‌هایی از آن چه در اخبار و احادیث در ارتباط با ‏‎ ‎‏نشانه‌های ظاهری امام زمان(عج) است، برای اثبات خود دارید؟ بی‌آن که بداند، من آن ‏‎ ‎‏قسمت علامت زده او را مطالعه کرده‌ام، شروع کرد به تعریف همان نشانه‌هایی که در ‏‎ ‎‏کتاب نوشته شده بود! سپس کوشید که برخی از آن نشانه‌های جهانی حضرت ‏‎ ‎‏حجت(عج) را با خودش تطبیق دهد. او قبل از من آزاد شد. اتفاقاً بعد از آزادی‌ام ‏‎ ‎‏یکدیگر را در شهر ری ملاقات کردیم، من او را به چند طلبه معرفی کردم، همگی او را ‏‎ ‎‏به بحث گرفتیم، مدعی امام زمان به دلیل نامه‌هایی که به شاه نوشته بود بی‌نهایت مورد توجه ساواک قرار گرفت که اتفاقاً یکی از آن نامه‌ها را به من داد.‏

‎[[page 262]]‎

انتهای پیام /*