فصل ششم : دوران اسارت و زندان

آزادی آیت الله منتظری

کد : 126435 | تاریخ : 16/08/1395

‏یکی از چیزهایی که برادرم، آقای ‏‏سید حسین درچه‌ای‏‏ در ملاقات‌ها برایم می‌آورد، ‏‎ ‎‏ماست‌های خوبی بود که از شهر ری تهیه می‌کرد. ایشان همراه ماست، یک مقدار نان ‏‎ ‎‏خشک روستایی از منطقه خودمان می‌آورد که واقعاً خوردنی بود. از این رو روزی به ‏‎ ‎‏آقای منتظری عرض کردم: من ماست و نان روستایی دارم، اگر مایل هستید امروز یک ‏‎ ‎‏نان و آب‌دوغ با هم بخوریم. ایشان فرمودند: باشد. چه چیزی از این بهتر؟ غذاهای ‏‎ ‎‏داخل زندان یکنواخت است، من به نان و آب‌دوغ بسیار علاقه دارم و خیلی از دوران ‏‎ ‎‏عمرم نان و آب‌دوغ خورده‌ام.‏

‏گفتم: بسیار خوب، سپس من مقدمات آن را فراهم کردم، رفتم از آشپز زندان ـ که ‏‎ ‎‏همیشه اهل خیر بود و حتی هر از گاهی برای زندانی‌ها داروهایی تهیه می‌کرد ـ چند ‏‎ ‎‏پیاز گرفتم. سپس روی سکوی اول بند، یک کاسه بزرگ آب‌دوغ تهیه کردم. دوغ خیلی ‏‎ ‎‏تمیزی درست کردم و نان‌های خانگی را ـ که خشک بود ـ من و آقای منتظری، دوتایی ‏‎ ‎‏داخل کاسه آب‌دوغ خرد کردیم. کمی صبر کردیم، تا نان‌ها خوب نرم شود، چون ‏‎ ‎
‎[[page 272]]‎‏وضعیت مزاجی آقای منتظری زیاد خوب نبود، که چیزهای سفت بخورد، من هم دندان ‏‎ ‎‏درد داشتم و برایم سخت بود. ‏

‏پیازی را پوست کندیم و می‌خواستیم با خیال راحت ناهاری بخوریم، هوا گرم بود، ‏‎ ‎‏واقعاً آن نان و آب‌دوغ بسیار گوارا بوده و می‌چسبید و فکر سختی‌های گذشته و نیز ‏‎ ‎‏رنج‌های آینده را به‌طور کلی از ذهن‌مان خارج کرده بودیم. شگفت این‌که، حال مقدر، ‏‎ ‎‏یا مصلحت بود، ایشان از پیش فرموده بودند: نماز را اول وقت بخوانیم، از این‌رو نماز ‏‎ ‎‏را پیش از صرف غذا خواندیم.‏

‏روی همان سکوی اول بند، ایشان جلو ایستاد و من به او اقتدا کرده و یک نماز ‏‎ ‎‏جماعت دو نفری خواندیم. سپس کنار سفره نان و آب‌دوغ نشستیم، آن‌جا بود که ما به ‏‎ ‎‏زبان می‌آوردیم؛ این الملوک و این ابناء الملوک.‏‎[1]‎‏ زیرا همه دنیا یک طرف، و آن نان و ‏‎ ‎‏آب‌دوغ یک طرف، سفره آن روز ما در زندان قزل قلعه، خاطره‌های مدرسه‌های حجتیه ‏‎ ‎‏و فیضیه را تداعی می‌کرد و برای ما بسیار لذت‌بخش بود. ‏

‏اما هنوز قاشق اول آب‌دوغ را در دهان نبرده بودیم که استوارهای زندان شتابان وارد ‏‎ ‎‏بند شدند، آنان با یک حالت وحشت و دلهره گفتند: آقا، آقا عجله کنید.‏

‏پرسیدیم: چه خبر است؟ گفتند: آقای منتظری! شما باید بروید دفتر. ایشان پرسیدند: ‏‎ ‎‏به چه مناسبت؟ بگذارید ناهارمان را بخوریم. ماموران گفتند: خیر، سریع اثاثیه خود را ‏‎ ‎‏جمع کنید. آقای منتظری پرسیدند: اثاثیه برای چه؟ آنان جواب دادند: شما آزاد هستید.‏

‏باز آقای منتظری پرسیدند: برای چه آزادم؟ به چه مناسبت آزاد شده‌ام؟ آنان فقط ‏‎ ‎‏جواب دادند: شما آزادید.‏

‏آقای منتظری پرسیدند: آقای درچه‌ای چطور؟ استوارها جواب دادند: خیر. فقط شما ‏‎ ‎‏آزاد شده‌اید. آقای منتظری می‌خواستند که با آنان صحبت کنند. از این رو باز گفتند: ما ‏‎ ‎‏دو نفر با هم دستگیر شدیم، و یک پرونده و جرم داریم. بازجویی‌ها را با هم داده‌ایم، ‏‎ ‎
‎[[page 273]]‎‏سختی‌ها را با هم کشیده‌ایم، حال چطور من بروم و ایشان بمانند؟ استوارها که با آقای ‏‎ ‎‏منتظری بحث می‌کردند، ‏‏استوار تیموری‏‏، ‏‏استوار اسکندانی‏‏، و ‏‏استوار جعفری‏‏ بودند. آنان ‏‎ ‎‏برای آزادی آیت الله منتظری بسیار عجله می‌کردند، گویی اگر دو دقیقه دیرتر می‌شد، ‏‎ ‎‏دنیا بر هم می‌ریخت.‏

‏هر کار کردیم که دست کم اجازه بدهند، آن نان و آب‌دوغ‌مان را بخوریم، فایده‌ای ‏‎ ‎‏نداشت. استوارها سه تایی کنار سکو ایستاده و منتظر بودند. آقای منتظری سرانجام بلند شدند، اما در عین حال کمی مضطرب بودند. من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم، ‏‎ ‎‏اصلاً نمی‌توانستم غذا بخورم، مانده بودم که ماجرا چیست؟ نکند که دوباره ‏‎ ‎‏بازجویی‌های سخت در راه است؟ به هر حال با عجله و اصرار، و در واقع با زور، آقای ‏‎ ‎‏منتظری از سکو پایین رفته و برای جمع‌آوری وسایل‌شان راهی سلول خود شدند.‏

‏استوارها که پیرامون آقای منتظری بودند ـ مرتب می‌گفتند: اثاثیه شما کدام است؟ ‏‎ ‎‏ایشان هم می‌فرمودند: این مال من نیست، آن را بردارید، چند کتاب بیشتر ندارم، بقیه ‏‎ ‎‏چیزها را نمی‌خواهم. آنان می‌گفتند هر چیزی می‌خواهید بردارید، در این میان گاهی ‏‎ ‎‏وسایل دیگر زندانیان را برداشته و می‌گفتند: این را هم برداریم؟ آقای منتظری با ‏‎ ‎‏عصبانیت و تندی به آنان می‌گفتند: آن‌ها را بر ندارید، دست به وسایل دیگران نزنید.‏

‏اندک اندک برخی از زندانیان عمومی باخبر شدند که آقای منتظری آزاد می‌شود، ‏‎ ‎‏همه جمع شده بودند. استوارها آن‌قدر شتاب می‌کردند، که همه دست و پای خود را ‏‎ ‎‏گم کرده بودند. تنها شخصی که در این میان بسیار پریشان و نگران و افسرده بود، من ‏‎ ‎‏بودم. زیرا حالا با رفتن آیت الله منتظری، مونس و پناه خودم را از دست می‌دادم. با هم ‏‎ ‎‏عزم سفر به عراق کرده و آهنگ دیدار آیت الله خمینی داشتیم، دوران سختی آبادان و ‏‎ ‎‏آن نخلستان‌های ‏‏بصره‏‏ را طی کردیم، آن زجرها و بازجویی‌های وحشیانه در قزل قلعه ‏‎ ‎‏را تحمل کردیم. حال این‌ گونه از یکدیگر جدا می‌شدیم، واقعاً برایم بسیار سخت بود، ‏‎ ‎‏حال و روز من طوری بود که یکی، دو تن از زندانیان برای من گریستند.‏

‏به هر حال آقای منتظری با زندانیان معانقه کردند، ایشان بسیار متاثر و نگران بود که ‏‎ ‎
‎[[page 274]]‎‏چرا این‌طور شده است؟ چرا ایشان آزاد می‌شود و من باید در زندان بمانم؟ استوارها ‏‎ ‎‏هم یک‌سر حرفشان این بود، که شما شتاب کنید، باید الآن مستقیم، به منزل جناب آقای ‏‎ ‎‏فلسفی تشریف ببرید. دسته‌ای از روحانیون تهران، از جمله آقای ‏‏سید محمد صادق ‏‎ ‎‏لواسانی‏‏ و آقای ‏‏سعید آقا تهرانی‏‏ ـ پیش‌نماز مسجد جامع ـ در منزل آقای فلسفی منتظر ‏‎ ‎‏شما هستند. گفتنی است که یکی از استوارها گفت: آقا! سفره نهار در منزل آقای فلسفی پهن است، همه منتظر شما هستند، آقای منتظری دوباره گفتند: خوب شما پیغام بدهید که آقایان ناهارشان را بخورند. من هم این‌جا با آقای درچه‌ای نان و آب‌دوغ خودمان را می‌خوریم. ‏

‏سرانجام با اصرار و زور و اجبار، آقای منتظری حرکت کرده و از درب زندان قزل ‏‎ ‎‏قلعه بیرون رفتند. زندانیانی که در زندان عمومی بوده و ممنوعیتی نداشتند، آقای ‏‎ ‎‏منتظری را تا مقابل درب قزل قلعه بدرقه کردند. آن روز به من نیز اجازه دادند، که ‏‎ ‎‏همراه مشایعت کنندگان باشم، بغض گلویم را گرفته بود و اصلاً نمی‌توانستم حرف ‏‎ ‎‏بزنم. آقای منتظری هم مرتب مرا دلداری داده و می‌گفتند: نگران نباش، من حالا بیرون ‏‎ ‎‏می‌روم ان‌شاءالله شما هم یکی دو روز آینده بیرون آمده و آزاد می‌شوید. در این حال ‏‎ ‎‏یکی، دو تن از دوستان به چهره من نگاه کرده و گریه کردند، زندانیان دیگر هم برایم ‏‎ ‎‏بسیار متاثر بودند، از طرفی همه ما زندانیان سیاسی، برای آزادی آیت الله منتظری ‏‎ ‎‏خوشحال بودیم.‏

‏در بیست و چهارم مهرماه 1345، آیت الله منتظری از زندان قزل قلعه آزاد شدند. ‏‎ ‎‏ایشان به منزل آقای فلسفی رفت، همان‌طور که ماموران زندان گفته بودند، برخی ‏‎ ‎‏عالمان بزرگ تهران، در منزل آقای فلسفی گرد آمده بودند. روز آزادی آقای منتظری، تا ‏‎ ‎‏دوران زندان بنده با ایشان نزدیک به هفت ماه طول کشید. ‏

‏بعدها برادرم در ملاقات‌ها به من چنین گفتند: بر اثر کوششی که برای آزادی من و ‏‎ ‎‏آقای منتظری شده بود، سرانجام بازجویان ناچار شدند که آقای منتظری را آزاد کنند، ‏‎ ‎‏چون من در بازجویی‌ها جرایم را به عهده گرفتم. در حقیقت پس از اعترافات من، آنان ‏‎ ‎
‎[[page 275]]‎‏چاره‌ای جز آزادی آقای منتظری نداشتند؛ روحانیون تهران نیز چندین نشست در منزل ‏‎ ‎‏آقای فلسفی داشته و درباره آزادی ما بحث و تبادل نظر کرده بودند. ‏

‏آقای مقدم‏‏ ـ که از مسئولان رده بالای ساواک آن روز بود ـ صبح روز آزادی آیت ‏‎ ‎‏الله منتظری، به آقای فلسفی تلفن می‌کنند که امروز آقای منتظری ناهار منزل شما ‏‎ ‎‏تشریف می‌آورند، شما ناهار را تهیه کنید.‏

‏ آقای فلسفی شادمان شده و به برخی روحانیون بزرگ تهران تلفن کرده و آنان به ‏‎ ‎‏منزل آقای فلسفی تشریف می‌آورند. ناگفته نماند که از آقای منتظری تعهد گرفته بودند، ‏‎ ‎‏که ایشان به قم نرود، یعنی ایشان فقط می‌توانستند در حال عبور از قم به نجف‌آباد ‏‎ ‎‏بروند. به هنگام ورود ایشان به نجف‌آباد، شخصیت‌های روحانی و گروه‌های دیگر ‏‎ ‎‏مردم اصفهان، پیاپی به نجف‌آباد می‌رفتند، تا ایشان را ملاقات کنند.‏

‏از جمله کسانی که برای ملاقات ایشان به نجف‌آباد می‌روند، برادران من بودند، آنان ‏‎ ‎‏به دستور پدرم از درچه به نجف‌آباد رفته بودند، تا هم آیت الله منتظری را ملاقات کنند ‏‎ ‎‏و هم از من اطلاعی پیدا کنند. آیت الله منتظری، ماجراهایی از زندان برای آنها تعریف ‏‎ ‎‏کرده و سپس گفته بودند: آقا تقی هم به همین زودی آزاد خواهد شد.‏

‏نماز مغرب و عشا را خواندم، هنوز میلی به خوردن غذا نداشتم. اقامه نماز جماعت ‏‎ ‎‏در زندان قزل قلعه ممکن بود. تا روزی که آیت الله منتظری آزاد نشده بودند، به امامت ‏‎ ‎‏ایشان در حیاط قزل قلعه نماز جماعت برگزار می‌شد، زندانیان سیاسی به ایشان اقتدا ‏‎ ‎‏می‌کردند، یعنی این اجازه را به ایشان داده بودند. ‏

‏آن‌گاه که آقای منتظری رفتند، به من اجازه دادند که در قسمت عمومی نماز بخوانم. ‏‎ ‎‏آقایان زندانی مانند شب‌های گذشته ـ که پشت سر آقای منتظری نماز می‌خواندند ـ آن ‏‎ ‎‏شب آمدند و نمازشان را با ما خواندند. پس از نماز در حیاط قزل قلعه دور هم ‏‎ ‎‏نشستیم، برخی دوستان خوراکی‌هایی که داشتند، آورده بودند، شام زندان عدس‌پلو بود ‏‎ ‎‏که آن را هم آوردند. من پس از نماز مغرب در نهایت نگرانی و تاثر شام خوردم، و ‏‎ ‎‏سپس به سلول خودم رفتم و خوابیدم.‏

‎[[page 276]]‎

  • . کجا هستند شاهان؟ کجا هستند شاه زادگان؟!

انتهای پیام /*