مجله کودک 496 صفحه 17

کد : 126493 | تاریخ : 05/06/1390

باشد. پدر، آن آلبوم را مثل جان خودش دوست داشت. چون از بچگی تمبرهای آن را دانه دانه جمعآوری کرده بود و حالا بیشتر از چهل سال از عمر آلبوم میگذشت. پدر با لبخند گفت: «پسرم، دوست داری توی کاری به من کمک کنی؟» کمال، همانطور که خیره به آلبوم نگاه میکرد، گفت: «بله بابا!» پدر، آلبوم تمبر را دو دستی به طرف کمال گرفت و گفت: «میخواهم تمبرهای این آلبوم را دربیاوری و با توجه به تاریخ و موضوع و ایرانی یا خارجی بودن آنها، دوباره با نظم و دقت کنار هم بچینی!» کمال که باورش نمیشد پدر چنین وظیفهی مهمی را به او سپرده باشد، با خوشحالی فریاد زد: «چشم پدر!» و آلبوم را از دست پدر گرفت و به سمت اتاق دوید... * * * صدای اذان مغرب از رادیو بلند شد و توی خانه پیچید. اما کمال هنوز مشغول تماشای تمبرهای پدر و مرتب کردن آنها بود. او آن قدر سرش برخی کلاغها رنگی سیاه و خاکستری تیره دارند. به این نوع کلاغ، کلاغ ابلق میگویند.

[[page 17]]

انتهای پیام /*