مجله کودک 498 صفحه 8

کد : 126542 | تاریخ : 19/06/1390

قصّههای زندگی امام خمینی این قصه را خانم فریده مصطفوی، دختر امام، تعریف میکند: امام دوست نداشت که ما بچهها (دخترها) برویم بیرون و از مغازه چیزی بخریم. میگفت: «اگر به چیزی نیاز دارید، به این خدمتکار بگویید تا برایتان بگیرد.» آن موقع، من یک دختر ده، یازده ساله بودم. یک روز رفته بودم توی کوچه تا از مغازه کاغذ بخرم. وقتِ برگشتن، با قدمهای تند به طرف خانه میآمدم و صورتم را خیلی خوب نپوشانده بودم. یکدفعه دیدم آقا دارد میآید و مرا دید. به قدری ترسیدم و وحشت کردم که پا به فرار گذاشتم و به سرعت پریدم توی خانه و خودم را در گوشهای پنهان کردم. تا دو روز همانطور قایم شده بودم و سر سفرهی غذا نمیرفتم! هر بار هم یک جوری بهانه میکردم و مثلاً میرفتم با خدمتکار خانه ناهار میخوردم یا شبها خودم را به خواب میزدم و میگفتم: «میلی آلباتروس به مرغابی دریایی هم معروف است. این پرندهها صدها کیلومتر کشتیها را تعقیب میکنند و از مواد غذایی روی عرشه تغذیه میکنند

[[page 8]]

انتهای پیام /*