مجله کودک 502 صفحه 27

کد : 126699 | تاریخ : 16/07/1390

ای خداوندِ دشتهای وسیع ای خداوندِ کوههای بلند صاحبِ بیرقیب بود و نبود ای خداوندِ گریه و لبخند  از تو چشمانِ آب میگرید از تو لبهایِ باغ میخندد غنچهی تازهروی دست بهار از تو مثل چراغ میخندد  غرش رعد از تو میگوید جنبش برگها گواه تو است مثل یک بوته در میان کویر دل من تشنهی نگاه تو است  از نگاه تو پر شکوفه شود شاخهی نازک نهال دلم تو که پیوسته با دلم خوبی آفرین بر تو! خوش به حال دلم! میشد گفت ماه پیش من نیست از این جا بروید. بچهها همه ترسیدند و به اطراف پراکنده شدند. یکی از بچهها که از همه شجاعتر بود با زیرکی نزدیک مرد شد و دست او را گاز گرفت مرد از درد به خود میپیچید.

[[page 27]]

انتهای پیام /*