مجله کودک 503 صفحه 35

کد : 126772 | تاریخ : 23/07/1390

بعد از آن، چشمانش به سمت ساعت روی دیوار لغزید. یادش نمیآمد چرا آن را آنقدر بالا نصب کرده است. حرکت تندِ عقربهها، او را به وحشت انداختند. ساعت دوازده بود و یک ساعت دیگر بانکها تعطیل میشدند. جستی زد و ایستاد، دوروبرش را نگاه کرد، دستش را بالا برد و موهایش را خاراند. همیشه میخاریدند. شلوارش را که روی هم به همان حالتی که چند روز پیش از پایش درآورده بود، آکاردئون شده بود، برداشت و به پایش کشید. پیراهنی را از لابهلای لباس چرکهای روی صندلی بیرون آورد و با همان یقهی چرک و افتضاح تنش کرد و آخر از همه کیف له و لوردهی پارچهایاش را برداشت و روی کولش انداخت و از در بیرون زد. توی ایستگاه ایستاد و از توی جیبهایش دو- سه بلیت پاره پوره درآورد. خیلی وقت بود به پول احتیاج داشت؛ اما حوصلهاش نمیکشید برود بانک و چکهای ارسالی پدرش را نقد کند... کتاب «دوست رقیق من» 12 داستان دیگر هم دارد. میتوانید کتاب را به بهای 2500 تومان تهیه کنید و بخوانید. بودند. قوطی خالی پودر حشرهکش هم به بقیهی قوطیهای خالیِ ذهنش اضافه شد. دهانش تلخ بود. بلند شد. کتری را روی گاز گذاشت و به سمت دستشویی رفت. میلش نکشید به آدمک توی آیینه نگاهی بیندازدد. پُف زیر چشمهای او حالش را به هم

[[page 35]]

انتهای پیام /*