قصّههای زندگی امام خمینی
مُغولِ سبزپوش
آقای مرتضی اشراقی، یکی از نوههای امام، تعریف میکند:
آن وقتها که ما بچه بودیم، گاهی سرِ بازی با هم دعوامان میشد. البته خیلی زود با هم آشتی میکردیم. یک بار من و یاسر و محمدتقی و عماد، موقع بازی، سرِ دوچرخه دعوامان شد. دوچرخهی حسن، آنجا توی حیاط بود و ما که یادمان رفته بود دوچرخههای خودمان را بیاوریم، هر کدام میخواستیم سوار آن دوچرخه بشویم. یک
قیژی تکان خورد و بسته شد. سایهای در تاریکی حیاط جلو میآمد. چشمه ترسید اما وقتی کله بزرگ فریدون را دید خیالش راحت شد. فریدون با زحمت بدن سنگینش را انداخت روی دیوار. چشمه
[[page 8]]
انتهای پیام /*