
نوشته: پاول مار
ترجمه: کمال بهروز کیا
قطار و مادربزرگ
«یولی» با خوشحالی از مدرسه به خانه میآید و میگوید: «مامان! خانم معلم گفت از روز شنبه تعطیلات پاییزی شروع میشود.»
مادر میگوید: «خودم میدانم.»
یولی میپرسد: «باز هم به مسافرت میرویم؟»
مادر میگوید: «نه، نمیتوانیم.»
یولی با ناامیدی میپرسد: «چرا؟»
مادر جواب میدهد: «پدر فقط سالی یک بار مرخصی دارد، آن هم در تابستان.»
یولی میپرسد: «پس، تعطیلات پاییزی من چه میشود؟»
مادر میگوید: «تعطیلات پاییزی مدتش کوتاه است.»
یولی میگوید: «خُب، به مسافرت کوتاهی برویم.»
مادر سرش را تکام میدهد و میگوید: «گفتم که، پدر نمیتواند.»
یولی میگوید: «من که میتوانم.»
مادر میگوید: «در این صورت، باید تنها سفر کنی.»
یولی با لجبازی میگوید: «عیبی ندارد، تنها به مسافرت میروم.»
زباله و بوی پهن گاو و الاغها. توی هر اتاق دو دیو بزرگ روی زمین خوابیده بود. صدای خروپف آنها شنیده میشد. همه دیوها بزرگ بودند. جز بچه دیو، که توی یکی از اتاقها
[[page 33]]
انتهای پیام /*