مجله کودک 504 صفحه 33

کد : 126814 | تاریخ : 30/07/1390

نوشته: پاول مار ترجمه: کمال بهروز کیا قطار و مادربزرگ «یولی» با خوشحالی از مدرسه به خانه میآید و میگوید: «مامان! خانم معلم گفت از روز شنبه تعطیلات پاییزی شروع میشود.» مادر میگوید: «خودم میدانم.» یولی میپرسد: «باز هم به مسافرت میرویم؟» مادر میگوید: «نه، نمیتوانیم.» یولی با ناامیدی میپرسد: «چرا؟» مادر جواب میدهد: «پدر فقط سالی یک بار مرخصی دارد، آن هم در تابستان.» یولی میپرسد: «پس، تعطیلات پاییزی من چه میشود؟» مادر میگوید: «تعطیلات پاییزی مدتش کوتاه است.» یولی میگوید: «خُب، به مسافرت کوتاهی برویم.» مادر سرش را تکام میدهد و میگوید: «گفتم که، پدر نمیتواند.» یولی میگوید: «من که میتوانم.» مادر میگوید: «در این صورت، باید تنها سفر کنی.» یولی با لجبازی میگوید: «عیبی ندارد، تنها به مسافرت میروم.» زباله و بوی پهن گاو و الاغها. توی هر اتاق دو دیو بزرگ روی زمین خوابیده بود. صدای خروپف آنها شنیده میشد. همه دیوها بزرگ بودند. جز بچه دیو، که توی یکی از اتاقها

[[page 33]]

انتهای پیام /*