مجله کودک 505 صفحه 18

کد : 126844 | تاریخ : 07/08/1390

داستانهای آقا کله پوک یک داستان عطسهای عباس قدیر محسنی چند روزی بود یک عطسه توی بینی آقا کله پوک گیر کرده بود و آقا کله پوک هر کاری کرد عطسه از توی بینیاش بیرون نمیآمد. او حسابی کلافه شده بود و این عطسه همه حواس آقا کله پوک را با خودش برده بود. تا این که یک روز آقا کله پوک به این فکر افتاد که این عطسه کی، چطوری و چگونه توی بینی او رفته است و فکر کرد اگر بفهمد عطسه چطوری توی بینیاش رفته حتماً میتواند آن را از همان راهی که رفته بیرون بیاورد. اول یاد آن روزی افتاد که جلوی کولر خوابیده بود. هوا حسابی گرم بود و او هم مستقیم جلوی کولر دراز کشیده بود و خوابش برده بود بعد یاد روزی افتاد که سوار تاکسی شده بود و شیشه تاکسی را پایین کشیده بود، آن روز هم باد با شدت میآید، ببین چطوری این پیرزن از خودش داستان درمیآورد و آبروی آدم را میبرد... پدر چشمه مشتش را تکان داد و از خانه بیرون رفت. چشمه دوید توی لانه مرغها.

[[page 18]]

انتهای پیام /*