مجله کودک 506 صفحه 9

کد : 126881 | تاریخ : 14/08/1390

که شوهرم را از دست دادهام، گِلهای ندارم. به رفتنِ او راضی بودم و خودم با روی خوش او را به سمت جبهه بدرقه کردم. اما چه کنم که این بچه خیلی بیقرار است و ناراحتی او، آزارم میدهد؟!» من و برادرم دست دخترک را گرفتیم و او را پیش امام بردیم. امام، در حیاط قدم میزد و تا چشمش به ما افتاد، به طرفمان آمد. ما خیال میکردیم همین قدر که آقا دست نوازشی به سر کودک بکشند، کافیست و ما او را زود پیش مادرش برمیگردانیم. اما امام وقتی دختر کوچک را در حال گریه دید، زود او را بغل کرد و روی سنگهای کنار حوض نشست. بعد به آرامی او را نوازش کرد، دست محبت به سر و صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد. مدتی مثل یک پدر یا پدربزرگ مهربان با دخترک حرف زد و او را نوازش کرد، تا اینکه لبخند زیبایی روی صورت کودک نشست و آرامش به او برگشت. آن وقت ما دخترک را پیش مادرش بردیم؛ در حالی که کاملاً آرام و راضی به نظر میرسید. که بویشان تا هفت خانه آن طرفتر هم میرفت. صحبتهای شنیدنی بیبی ادامه پیدا میکند تا این که کلاغی که سر یکی از همین درختها

[[page 9]]

انتهای پیام /*