مجله کودک 506 صفحه 19

کد : 126891 | تاریخ : 14/08/1390

گفت: «باید من رو آزاد کنی. اون وقت قصه رو تا پایان تعریف میکنم.» آقا کله پوک اولش سخت مخالفت کرد چون به طوطی عادت کرده بود و او را دوست داشت و پول زیادی هم بابت طوطی داده بود. اما چارهای نداشت شنیدن پایان قصه عاشقانه او خیلی مهمتر بود. به خاطر همین قبول کرد و در قفس طوطی را باز کرد. طوطی همین که در قفسش باز شد زود از توی قفس پرید بیرون و رفت جلوی پنجره نشست و به آقا کله پوک گفت: «کله پوک جان، این قصه هنوز تمام نشده و پایان نداره. خداحافظ.» و پرید از پنجره بیرون رفت و آقا کله پوک را با یک قصه ناتمام تنها گذاشت. آش نذری خانمهای اهل محل چادرهایشان را به کمر بستهاند تا مادرم را در پختن آش نذری کمک کنند.

[[page 19]]

انتهای پیام /*