
گفت: «باید من رو آزاد کنی. اون وقت قصه رو تا پایان تعریف میکنم.»
آقا کله پوک اولش سخت مخالفت کرد چون به طوطی عادت کرده بود و او را دوست داشت و پول زیادی هم بابت طوطی داده بود. اما چارهای نداشت شنیدن پایان قصه عاشقانه او خیلی مهمتر بود. به خاطر همین قبول کرد و در قفس طوطی را باز کرد. طوطی همین که در قفسش باز شد زود از توی قفس پرید بیرون و رفت جلوی پنجره نشست و به آقا کله پوک گفت: «کله پوک جان، این قصه هنوز تمام نشده و پایان نداره. خداحافظ.»
و پرید از پنجره بیرون رفت و آقا کله پوک را با یک قصه ناتمام تنها گذاشت.
آش نذری
خانمهای اهل محل چادرهایشان را به کمر بستهاند تا مادرم را در پختن آش نذری کمک کنند.
[[page 19]]
انتهای پیام /*