مجله کودک 506 صفحه 34

کد : 126907 | تاریخ : 14/08/1390

زن آشپز که سوزن را در دست گرفته بود، گفت: «این سوزن به درد هیچ کاری نمیخورد.» بعد آن را به پیشبند خود فرو کرد. سوزن خیلی خوشحال شد و با خود گفت: «چه خوب! حالا من یک سنجاقسینه شدم! میدانستم که بالاخره به چنین جاه و مقامی خواهم رسید. زیرا اگر کسی استعداد داشته باشد حتماً به جایی که میخواهد میرسد.» او با خود خندید. میدانم که هیچکس تا به حال خنده یک جوالدوز را ندیده است. جوالدوز در پیشبند زن آشپز خود را چون شاهزاده خانمی میدید که در کالسکهای زرین نشسته و به اطراف خود مینگرد و به تمام جهان فخر میفروشد. جوالدوز از سنجاقی که روی پیشبند و در همسایگی او بود پرسید: «میتوانم سؤالی از شما بپرسم؟ آیا جنس شما از طلاست؟ شما ظاهر خوبی دارید. صورت و سر کوچک! اما باید سعی کنید سرتان بزرگتر بشود، خوب میدانید همه سر دارند؛ اما این سعادت نصیب هرکسی نمیشود که آشپز او را به روی سینه خود بزند.» تخمه آفتابگردان، سنجد و نخودچی کشمش. صحبتهای بیبی به اینجا که میرسد یک دفعه ناتمام میماند چرا که چند نفر دیگر از فامیل از راه میرسند و حال و احوالکردنشان

[[page 34]]

انتهای پیام /*