
داستانهای آقا کله پوک
عباس قدیر محسنی
یک داستان خوابآلود
مدتی بود آقا کله پوک شبها خوب نمیخوابید تا صبح خوابهای ترسناک میدید و از خواب میپرید و دیگر خوابش نمیبرد. آقا کله پوک خواب میدید مارهای غولپیکر دنبالش میکنند، خواب میدید افتاده است توی قفس شیرها و ببرهای گرسنه، خواب میدید یک خرس قطبی او را روی یک قطعه یخ گیر انداخته است، خواب میدید یک نهنگ توی دریا دنبالش است و آنقدر خوابهای ترسناک و
بخواهی مرا گول بزنی، سرت را از دست خواهی داد!»
بافندهی بینوا، وقتی این حرفها را شنید، از شدت ترس احساس کرد که قلبش دارد از جا
[[page 16]]
انتهای پیام /*