مجله کودک 507 صفحه 18

کد : 126936 | تاریخ : 21/08/1390

کابوسها آمدند و این بیخوابیها ادامه داشت تا اینکه آقا کله پوک تصمیم گرفت توی خوابش فرار نکند. تصمیم گرفت بایستد و با مارها و شیرها و ببرها... بجنگد بنابراین اول یک شمشیر و یک خنجر و یک تفنگ و یک طناب بلند خرید و شب به خودش بست و با خوشحالی خوابید و خودش را آماده جنگ کرد. اما آن شب اصلاً کابوس ندید و فردا شب هم کابوسها نیامدند و پسفردا شب هم همینطور و بالاخره کابوسها از خواب او رفتند و هیچوقت هم نفهمیدند که شمشیر و خنجر و تفنگ او پلاستیکی و اسباببازی بوده است. کنم. شاید بخت و اقبال به کمکم بیاید.» با این فکر دل به دریا زد و گفت: «سرورم؛ خاطرجمع باشید که از من جز حرف راست و درست هیچ چیزی نمیشنوید. حالا با خیال آسوده خوابتان را برای

[[page 18]]

انتهای پیام /*