مجله کودک 508 صفحه 33

کد : 126998 | تاریخ : 28/08/1390

مهدی عزتی چهارقلعه کفشها کهنه نمیشوند یکی بود یکی نبود. یک روز یک پسر شیطان که حسابی از کفشهایش کار کشیده بود و خراب و کثیفشان کرده بود، بندهای آن را به هم بست و به هوا پرتشان کرد. کفشهای بیچاره هم از سیمهای برق آویزان شدند. از آن به بعد، همیشه وقت ظهر، وقتی که آفتاب درست به وسط آسمان و پشت سیمهای برق بدهند. بافنده، سکههای طلا را گرفت و از پادشاه تشکر کرد و خوشحال و خندان راه خانه را در پیش گرفت. در بین راه، به یاد مار سیاه و قولی که به او داده بود،

[[page 33]]

انتهای پیام /*