مجله کودک 508 صفحه 34

کد : 126999 | تاریخ : 28/08/1390

میرسید همه خورشید را با سبیلهای کلفتی میدیدند که با عصبانیت به آنها نگاه میکند. خورشید هم از اینکه همه او را با آن سبیلهای بدترکیب میدیدند، ناراحت بود و با حرارت زیاد به کفشها میتابید تا بندهایش بسوزند و از روی سیمها بیفتند. دیگر پرندهها از شدت گرما نمیتوانستند روی سیمهای برق بنشینند و مجبور بودند لابلای شاخههای درختها پنهان بشوند. افتاد. ناگهان دست و دلش شروع به لرزیدن کرد و با خودش گفت: «راستی باید نصف این سکهها را به مار بدهم؟... نه، غیرممکن است! چرا باید این کار را بکنم؟ مگر عقلم

[[page 34]]

انتهای پیام /*