غزل

هست و نیست

کد : 127102 | تاریخ : 17/06/1395

 

هست و نیست

عالم اندر ذکر تو در شور و غوغا هست و نیست

باده از دست تو اندر جام صهبٰا هست و نیست

نور رُخسار تو در دلهٰا فروزان شد، نشد  عشق رویت در دل هر پیر و بُرنا هست و نیست

بلبل اندر شاخ گل مَدح تو را خواند و نخواند  بوی عطر موی تو در دشت و صحرا هست و نیست

دَرد دل از روی زردم، پیش او گفت و نگفت  پاره پاره جامۀ صبر و شکیبٰا هست و نیست

جان مَن در راه آن دلبر، فدا گشت و نگشت  جان خوبانْ بَرخیِ خاک دلارا هست و نیست

کاروان عشق در رِؤیای او رفت و نرفت

جان صَدها کاروان دَر این تمنّا هست و نیست

 

[[page 69]]

انتهای پیام /*