غزل

قصّۀ مستی

کد : 127104 | تاریخ : 17/06/1395

 

قصّۀ مستی

آنکه دل خواهد، دَرون کعبه و بُتخانه نیست

آنچه جان جوید، بدست صوفیِ بیگانه نیست

گفته های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ  در خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست

با که گویم راز دل را، از که جویم وصف یار  هرچه گویند از زبان عاشق و دیوانه نیست

هوشمندان را بگو دفتر ببندند از سُخن  کانچه گویند از زبان بیهُش و مستانه نیست

ساغر از دست تو گر نوشم، بَرَم راهی به دوست  بی نصیب آن کس که او را، رَه بر این پیمانه نیست

عاشقان دانند دَرد عاشق و سوز فراق  آنکه بر شمع جَمالت سوخت جُز پروانه نیست

حلقۀ گیسو و ناز و عشوه و خال لبت  غیر مستان کس نداند، غیر دام و دانه نیست

قصۀ مستی و رَمز بیخودی و بیهُشی

عاشقان دانند کاین اسطوره و افسانه نیست

 

[[page 71]]

انتهای پیام /*