غزل

مژدۀ وصل

کد : 127124 | تاریخ : 17/06/1395

 

مژدۀ وصل

گره از زلف خَم اندر خَم دلبر وا شد

زاهد پیر چو عُشاق جوان رُسوا شد

قطرۀ باده ز جام کرمت نوشیدم  جانم از موج غمت همقدم دریا شد

قصۀ دوست رها کُن که در اندیشۀ او  آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد

مژدۀ وصل به رندان خرابات رسید  ناگهان غلغله و رقص و طرب برپا شد

آتشی را که ز عشقش به دل و جانم زد

جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد

 

[[page 88]]

انتهای پیام /*