غزل

پیر مغان

کد : 127176 | تاریخ : 17/06/1395

 

پیر مُغان

عهدی که بسته بودم با پیر می فروش

در سال قبل؛ تازه نمودم دوباره دوش

افسوس آیدم که در این فصل نوبهٰار  یاران، تمام، طَرف گُلستان و من خموش

من نیز با یکی دو گُلندام سیم تن  بیرون رَوم به جانب صحرا به عیش و نوش

حیف است این لطیفۀ عُمر خدای داد  ضایع کُنم به دلق ریایّی و دیگْجوش

دستی به دامن بُت مَه طلعتی زنم  اکنون که حاصلم نشد از شیخ خرقه پوش

از قیل و قال مَدرسه ام حاصلی نشد  جز حرف دلخراش، پس از آنهمه خروش

حالی به کُنج میکده با دلبری لطیف  بنشینم و ببندم از این خلق چشم و گوش

دیگر حدیث از لب «هندی» تو نشنوی

جُز صحبت صفای می و حرف می فروش

 

[[page 131]]

انتهای پیام /*