غزل

جامه دران

کد : 127200 | تاریخ : 17/06/1395

 

جامه دران

من خواستار جام می از دست دلبَرم

این راز با که گویم وَ این غم کُجٰا بَرم

جان باختم بحسرت دیدار روی دوست  پروانه، دور شمعم و اِسپند آذرم

پَرپر شدم ز دوری او کُنج این قفس  این دام باز گیر تا که معلق زنان پرم

این خِرقۀ ملوّث و سجّادۀ ریا  آیا شود که بر در میخانه بر دَرم

گر از سَبوی عشق دهد یار جُرعه ای  مستانه جان ز خرقۀ هستی درآورم

پیرم ولی بگوشۀ چشمی، جوان شوم

لطفی! که از سراچۀ آفاق بگذرم

 

[[page 151]]

انتهای پیام /*