غزل

غمزۀ دوست‌

کد : 127241 | تاریخ : 17/06/1395

 

غمزۀ دوست

جز سر کوی تو ای دوست ندارم جائی

دَر سرم نیست بجُز خاک دَرت سودائی

بَر در میکده و بُتکده و مسجد و دیر  سَجده آرم که تو شاید نظری بنمائی

مشکلی حل نشد از مَدرسه و صحبت شیخ  غمزه ای! تا گره از مشکِل ما بگشائی

این هَمه ما و منی صوفی دَرویش نمود  جلوه ای! تا من و ما راز دلم بزدائی

نیستم نیست، که هستی همه در نیستی است  هیچم و هیچ، که دَر هیچ نظر فرمائی

پی هر کس شدم از اهل دل و حال و طَرب  نشنیدم طرب از شاهد بزم آرائی

عاکف درگه آن پَرده نشینم شب و روز

تا به یک غمزۀ او قطره شود دَریائی

 

[[page 186]]

انتهای پیام /*