مجله کودک 510 صفحه 34

کد : 127269 | تاریخ : 12/09/1390

چند سالی گذشت. حسین کوچک کمکم بزرگ شد. مادرش فاطمه دستش را میگرفت و راه رفتن یادش میداد. جدش، پیامبر، کلمه کلمه با او حرف میزد، تا حسین زبان باز کرد. حالا دیگر پیامبر دو نوه داشت. دو گل کوچک داشت که هر جا میرفت، آنها را همراه خود میبرد. حسن را بر شانهی راست و حسین را بر شانهی چپش سوار میکرد. هر جا مینشست، حسن و حسین را روی زانوهایش مینشاند. مردم مدینه که این رفتارها را میدیدند، با تعجب به پیامبر نگاه میکردند. پیامبر در جوابشان میگفت: «این دو پسر، دو گل خوشبوی من هستند، اینها فرزندان من هستند. هرکس دوستشان بدارد، انگار مرا دوست داشته است و هرکس با این دو دشمنی کند، با من دشمنی کرده است. خدایا من این دو را دوست دارم. تو هم دوستشان بدار!» خدا دعای پیامبر را پذیرفت. همهی کسانی که پیامبر را دوست میداشتند، حسن و حسین را هم دوست میداشتند. حتی فرشتهها هم این دو برادر را دوست شیرین، پس ارزش زحمت کشیدن و بزرگ کردن رو دارن. بوته یاس قد کشید، سرش را کج کرد، درخت انار را دید، یاس پری جستی زد، بالا پرید. آمد تا کنار

[[page 34]]

انتهای پیام /*