مجله کودک 511 صفحه 10

کد : 127432 | تاریخ : 19/09/1390

قصّههای زندگی امام خمینی فاطمه کوچولو کجاست؟ خانم زهرا اشراقی، نوهی امام تعریف میکند: پدربزرگ، خیلی به فکر نوههایش بود. اگر ما یکی دو روز به خانهی ایشان نمیرفتیم، بعد که ما را میدید، میگفت: «ببینم شما کجا هستید؟ اصلاً مرا میشناسید؟!...» من بعضی وقتها، دختر کوچولوی خودم، «فاطمه» را پیش آقا میبردم. آقا، فاطمه را خیلی دوست داشت. فاطمه هم با دیدن پدربزرگ، خیلی خوشحال میشد و دلش میخواست همهاش با او بازی کند. من احساس میکردم که این جوری آقا اذیت میشود. یک روز بدون دخترم، پیش امام رفتم. امام، توی حیاط، مشغول قدم زدن بود. تا سلام کردم، جوابم را داد و گفت: «پس فاطمه کو؟» گفتم: «او را نیاوردهام؛ اذیت میکند!» امام، تا این را شنید، اخم کرد و با ناراحتی گفت: «یعنی چه؟.... ببین، این دفعه اگر میخواهی بدون فاطمه بیایی، خودت هم نیا!» من لبخندی زدم و «روباه و میمون» روباه و میمون با هم سفر میکردند. در میان راه به گورستانی رسیدند. میمون در

[[page 10]]

انتهای پیام /*