مجله کودک 512 صفحه 5

کد : 127472 | تاریخ : 26/09/1390

او که آدم گردن کلفت پولداری بود و از شیوخ عرب به حساب میآمد، سر کوچه امام پارک کرد و مثل یک لات به سمت من آمد که چرا به شیشه او زدهام. خلاصه با هم درگیر شدیم و مردم آمدند تا ما را جدا کنند. آقا فرمودند: آقای فرقانی! ول کن! گفتم: «من به جهنم، شما را داشت زیر میگرفت.» امام فرمودند: حالا ولش کن! پلیس آمد. گفتم که نگهش دارند. آقا را به منزل رساندم و برگشتم. گفتم: «چکار کنیم؟ این را بفرستیم زندان بغداد؟» یکی از دوستان گفت: «نه، امام ناراحت میشوند.» آمدیم سر خیابان و به پلیس گفتیم: «اگر این فرد از طرف شاه مأمور کشتن امام نبوده، دست کم شراب خورده و باید به جزایش برسد.» آنان به اصرار افتادند که امام را از خانه بیرون بیاورند و به دست و پای امام بیفتند. آقا که سر و صدا را شنیدند، فرمودند: این چه سر و صدایی است؟ چرا مردم را بدبخت میکنید؟ بعد به من فرمودند: برو همین الان نجاتش بده و بگذار برود به خانهاش! وقت هم مجبور نیست که از کسی اجازه بگیرد. پس من قرضم را از چه کسی پس بگیرم؟!» [از ترکیب کردن دو تا سیاه، هیچ وقت یک سفید به دست نمیآید]

[[page 5]]

انتهای پیام /*