قصّههای زندگی امام خمینی
بیست دقیقهی دوستداشتنی!
خانم زهرا مصطفوی، دختر امام، نقل میکند:
پدرم، پیش از ظهر در خانه، مجلس درس داشت. طلبهها پیش آقا میآمدند و درس میگرفتند. جلسهی درس، ساعت یازده و نیم تمام میشد. آن وقت، پدر بیست دقیقه وقتِ آزاد داشت، تا ساعت ده دقیقه به دوازده، که وضو میگرفت و برای نماز میرفت. پدر، این بیست دقیقه را به ما بچهها اختصاص میداد. میآمد پیش ما و با ما بازی میکرد. ما هم، آن بیست دقیقه را خیلی دوست داشتیم و هر روز منتظرش بودیم! آقا، با خریدن
نمیتوانست در تاریکی خوب ببیند، به جای غاز، قو را گرفت و برد که سرش را ببرد. اما در همین وقت، قو که خطر را احساس کرده بود، یکدفعه با صدای بلند شروع کرد به آواز خواندن. آشپز،
[[page 8]]
انتهای پیام /*