مجله کودک 513 صفحه 7

کد : 127517 | تاریخ : 03/10/1390

او خالهایی داشت، بر روی هر بالش. من تا سرِ کوچه، رفتم به دنبالش.  او را صدا کردم، برگشت و من را دید. یکدفعه ماشینی، بوقی زد و ترسید.  از آن صدا انگار، حالش کمی بد شد. زود از خیابان او، پرپرزنان رد شد.  دیگر ندیدم من، پروانهی خود را. از شهر ما او رفت، حتماً به یک صحرا. جوانِ خودمان را به پای این مردِ بیرحم و مغرور، قربانی نمیکردیم، الان دوستان ما زنده بودند و جلوی چشمهایمان قطعه قطعه نمیشدند!»

[[page 7]]

انتهای پیام /*