
ناصر کشاورز
پیرمرد
پیرمرد مهربانی،
رو به روی کوچهی ماست.
او همیشه هست آنجا،
چون محلِ کارش آنجاست.
چیزهایی میفروشد،
مثل قیچی، شانه، سوزن.
گاهگاهی، او سرِ ظهر،
آبِ یخ میخواهد از من.
«شکارچی و ماهیگیر»
یک روز غروب، مردی شکارچی، با سگهای شکاریاش از شکار روزانه به خانه
[[page 26]]
انتهای پیام /*