مجله کودک 514 صفحه 33

کد : 127587 | تاریخ : 10/10/1390

حسین فتاحی پری نخلستان روزگاری، پسربچهای بود به اسم صالی- البته اسم اصلی او صالح بود، ولی فقط معلمش، آن هم در کلاس، او را صالح صدا میزد و بقیهی افراد، حتی پدر و مادر، همسایهها و بچههای محل او را صالی صدا میزدند- مخصوصاً بهنام صمیمیترین دوستش که لحظهای از او جدا نمیشد. صالی در جنوبیترین شهر ایران زندگی میکرد، خرمشهر. شهری بسیار قشنگ، شهری پر از درختهای نخل با رودخانهی خیلی بزرگی که از وسطش میگذشت؛ رودخانهای که اهالی شهر به آن شط میگفتند. صالی کلاس پنجم درس میخواند و با اینکه یازده سال داشت، اما نسبت به همکلاسیهایش قدبلندتر بود. همیشه سرش را با ماشین نمره چهار میزد تا گرما اذیتش نکند. سر گرد و صورت درشتی داشت و رنگ چهرهاش گندمگون بود. صالحی یک برادر و خواهر داشت. اسم برادرش جاسم بود. او بزرگتر از صالی بود. جاسم سال سوم دبیرستان بود و مثل صالی قدبلند و قوی هیکل بود. اما خواهر کوچکشان هانیه، دختر باریک و لاغری بود. هانیه دو سال از صالی کوچکتر بود. همسایهی دیوار به دیوار آنها پیرزنی بود به اسم ننه نصیحت کرد که دست از این کار بردارند و به چیزی که خودشان به دست آوردهاند، راضی باشند. هردو مرد با تعجب پرسیدند: «چرا؟»

[[page 33]]

انتهای پیام /*