مجله کودک 515 صفحه 9

کد : 127607 | تاریخ : 17/10/1390

میگفت: «تلفن که میزنی، حتماً به حاج عیسی بگو که بیاید به من بگوید! همینطور فقط تلفن نکن که من رسیدهام! اینها نمیآیند به من بگویند. فکر نمیکنند که من دلواپس میشوم. به حاج عیسی بگو برو به آقا خبر بده!» من پیش خودم فکر میکردم که چهقدر آقا نگران حال من است!... در صورتی که خیلیهای دیگر هم دور و بر ما بودند، ولی هیچ کس چنین حرفی به من نمیزد و بعد از امام هم کسی چنین حرفی نزد. سفارش دقیق و اصرار آقا، باعث دلگرمی و قوت قلب من میشد، چون نشان میداد که پدرم چهقدر مرا دوست دارد و به فکر من است. «جناب شیر! خواهش میکنم مرا نخور. اگر آزادم کنی، قول میدهم که این محبت تو را جبران کنم. خواهش میکنم...» شیر، تا این حرف را شنید، با صدای بلند خندید و گفت: «اوه، چه بامزه! تو میخواهی جبران کنی؟

[[page 9]]

انتهای پیام /*