قسمت آخر
محمدعلی دهقانی
راز سبز پدربزرگ
پدربزرگ با تعجب بچهها را برانداز کرد و گفت: «با من میآیید؟ به کجا میآیید؟!»
محسن گفت: «به همان جا که شما میروید! به... به... مسجد!...»
و چند نفر از بچهها، به دنبال حرف محسن، با هم گفتند: نماز!»
پدربزرگ، دستی به ریشهای سفیدش کشید و مشغول فکر کردن شد. بعد از چند لحظه، سری تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «خوب، که
«خرگوش و لاکپشت»
روزی خرگوش، لاکپشت را به خاطر پاهای کوچک و قدمهای کندش، مسخره کرد و گفت:
[[page 16]]
انتهای پیام /*