مجله کودک 516 صفحه 17

کد : 127659 | تاریخ : 24/10/1390

چارهای نبود و باید میرفت. اما لاکپشت کوچولو تنها به یک شرط قبول کرد که برود. شرط او این بود: «تا وقتی که من برنگشتهام، هیچ کس نباید لب به غذا بزند!» تمام اهل خانواده این شرط را قبول کردند و لاکپشت کوچولو به راه افتاد... سه ماه گذشت و لاکپشت جوان برنگشت. پنج ماه گذشت و لاکپشت جوان برنگشت. نه ماه گذشت و لاکپشت جوان برنگشت!... سرانجام در ماه دهم غیبت او، پدربزرگ، که پیرترین عضو خانوادهی لاکپشتها بود، از شدت گرسنگی دادش درآمد و نتوانست طاقت بیاورد. به همین دلیل، با صدای بلند اعلام کرد: «من گرسنهام و میخواهم غذا بخورم!» و زود یکی از ساندویچهای لاکپشتی را باز کرد و مشغول خوردن شد. در همین موقع، ناگهان لاکپشت کوچولو، از پشت یکی از درختهای کهنسال جنگل بیرون پرید و فریاد زد: «آهان! دیدید که راست میگفتم؟!... من میدانستم... میدانستم که شما تا برگشتن من صبر نمیکنید و همهی غذاها را میخورید! حالا که اینطور شد، من هم نمیروم نمک بیاورم!» را با آن گردن درازت، سالم از توی دهانِ یک گرگ درنده بیرون بکشی، برای تو بهترین پاداش است. حالا زود راهت را بکش و برو! دُرنای بیچاره که فهمیده بود وعدهی پاداش

[[page 17]]

انتهای پیام /*