مجله کودک 516 صفحه 33

کد : 127675 | تاریخ : 24/10/1390

حسین فتاحی امام زینالعابدین(ع) ایام حج بود. مردم دسته دسته به شکل کاروان، راه مکه را در پیش گرفته بودند. بعضی دیگر هم تنها و یا در گروههای کوچکتر روانه بودند. یکی از این زائران که تنها به مکه میرفت، روزی به کاروان بزرگی رسید. کاروان کنار چشمهای بارها را انداخته بود و استراحت میکرد. چند نخل با شاخهای چترمانندشان بر سر حاجیها سایه انداخته بودند. مرد شترش را نگه داشت، آن را به کنار چشمه برد. شتر تشنه بود و آب خورد. بعد مرد خودش را زیر سایهی نخلها کشاند. ناگهان چشمش به آشنایی افتاد و سلام داد. دوستش جواب سلام او را داد، بلند شد، جلو آمد و مرد را دعوت کرد. آنها مشغول غذا خوردن بودند. چند نفری هم به اهل کاروان خدمت میکردند. آب میآوردند و به مردم غذا میدادند. مرد حرف میزد و غذا میخورد که یکدفعه چشمش به زینالعابدین افتاد. او هم مثل دیگر خدمتکاران، کار میکرد، آب میآورد و زیر «درخت صنوبر و درخت تمشک جنگلی» روزی یک درخت صنوبر رو به همسایهاش درخت تمشک جنگلی، کرد و با غرور و خودپسندی گفت: «تو به درد هیچ کاری نمیخوری و یک درخت

[[page 33]]

انتهای پیام /*