مجله کودک 517 صفحه 20

کد : 127705 | تاریخ : 01/11/1390

جمال فرود آمد: «اوخ!» این صدای جمال بود. پاره آجر دوم راست افتاد توی حوض و ماهیها را رَم داد. نمیدانم چهقدر بلند گفته بودم «آی»، که یکهو پنجرهی اتاقنشیمن باز شد و خواهر بزرگم صدیقه، با صدای عصبانی فریاد زد: «خدِی شَما ذلیل کَرِه! باز چَه کَرچیتون(1)؟...» صدیقه هر وقت خیلی عصبانی بود، یا با خودش حرف میزد، به کانال محلی میزد! جواب ندادم. چون حالا کنار باغچه روی زمین نشسته بودم و زار زار گریه میکردم. آجر بدجوری پیشانیام را زخمی کرده بود و از زخم خون بیرون میزد. تمام پیشانیام از خون سرخ شده بود. کوزه است و منقار بلندش به آن نمیرسد. هرچه هم گردنش را بیشتر توی دهانهی کوزه فرو کرد، فایدهای نداشت. به ناچار سرش را از داخل کوزه بیرون کشید و در حالی که با افسوس به آن نگاه میکرد، مشغول فکر کردن شد. ناگهان راه

[[page 20]]

انتهای پیام /*