مجله کودک 517 صفحه 27

کد : 127712 | تاریخ : 01/11/1390

چونکه روزی مادرم میگفت تو دوست با یک بچه آهو بودهای خوش به حال بچه آهویی که تو توی صحرا ضامن او بودهای  پس بیا من بچه آهو میشوم بچه آهویی که تنها مانده است بچه آهویی که تنها و غریب در میان دشت و صحرا مانده است  روز و شب در انتظارم پس بیا دوست شو با من مرا هم ناز کن بند غم را از دو پای کوچکم با دو دست مهربانت باز کن «گاو نَر و گوسالهی ماده» در مزرعهی یک مرد کشاورز، یک گاو نَر و یک گوسالهی ماده زندگی میکردند. کشاورز، هر روز گاو نر را به مزرعه میبرد و از آن حسابی کار میکشید.

[[page 27]]

انتهای پیام /*