
چونکه روزی مادرم میگفت تو
دوست با یک بچه آهو بودهای
خوش به حال بچه آهویی که تو
توی صحرا ضامن او بودهای
پس بیا من بچه آهو میشوم
بچه آهویی که تنها مانده است
بچه آهویی که تنها و غریب
در میان دشت و صحرا مانده است
روز و شب در انتظارم پس بیا
دوست شو با من مرا هم ناز کن
بند غم را از دو پای کوچکم
با دو دست مهربانت باز کن
«گاو نَر و گوسالهی ماده»
در مزرعهی یک مرد کشاورز، یک گاو نَر و یک گوسالهی ماده زندگی میکردند. کشاورز، هر روز گاو نر را به مزرعه میبرد و از آن حسابی کار میکشید.
[[page 27]]
انتهای پیام /*