مجله کودک 210 صفحه 9

کد : 127738 | تاریخ : 26/08/1384

چون ارزشش را داشت. از موقعی که آمده بودیم خانه عمو هیچی نتوانسته بودم بخورم و ... هنوز به در توالت نرسیده بودیم که من دویدم توی توالت و در را محکم بستم و چفت آن را انداختم. بعد هم به خودم گفتم کاش همان اول به مامان گفته بودم، یا همان توی خانه می­رفتم توالت تا این قدر عذاب نکشم. نفس بلندی کشیدم و لباسم را مرتب کردم. به طرف در توالت رفتم و چفت آن را باز کردم و در را کشیدم، اما باز نشد. نفسی کشیدم و به آرامی دستگیره در را پایین دادم. فایده­ای نداشت. دوباره زور زدم و در را هل دادم. باز نشد. در را به طرف خودم کشیدم. باز نمی­شد. زود عرق کردم و بوی توالت اذیتم کرد. با همه قدرت و دودستی دستگیره در را کشیدم و محکم در را هل دادم. اما باز نشد. بد جوری آن را بسته بودم و گیر کرده بود. نمی­دانستم چکار کنم. به سقف نگاه کردم. بلند بود. روی دیوار هم فقط یک پنجره کوچک بود که گربه هم از توی آن رد نمی­شد. می­خواستم محکم در بزنم و مامان را صدا کنم. خجالت کشیدم. سیفون توالت را چند بار کشیدم تا صدایش را همه بشنوند. اما فاصله توالت با اتاقی که همه توی آن بودند، زیاد بود. خسته شده بودم و گرسنه­ام بود. به در تکیه دادم و آرام روی کاشی­های قهوه­ای و خوشرنگ کف توالت نشستم. یکی یکی کاشی­ها را شمردم و پلک­هایم سنگین شد ... در که به پایم خورد از خواب پریدم و به سرعت بلند شدم و به چشم­های قرمز بابا نگاه کردم. عرق از صورت مامان می­چکید روی روسری­اش و زن عمو لبخند می­زد و به عمو نگاه می­کرد که یک پیچ گوشتی توی دستش بود و با چفت در ور می­رفت. ----- نام اسلحه: 41 PPSH وزن: سه کیلو و پانصد گرم خشاب: 35 فشنگ سرعت حرکت گلوله: 490 متر بر ثانیه -----

[[page 9]]

انتهای پیام /*