
همین شهر شما بود؛ که خانه هایش گلی نیست، پدرانش برای کار به سرزمینی دور نرفتهاند و هر روز به خانه یکی از همسایگانش مردی که خوابیده و بیـدار نمیشود، نمیآید. اما افسوس! وقتی به شهر شما رسیدم که پدر در یکی از همین کوچهها وقتی یک از خانههای زیبای شهرتان را میساخت، خوابیده بود و دیگر بیدار نمیشد.
من شهر شما را دوست دارم. چون میتوانم در آن لبخند مهربان و چشمان آشنای
مادر را ببینم. میتوانم در
کوچههای شهرتان بازی
کنم و برای خندیدن من،
هیچ فریادی بلند
نمیشود.
اما تمام خانههای این شهر مرا به یاد پدر میاندازد.
پدر که وقتی مرا بوسید آن قدر کوچک بودم که راه رفتن نمیدانستم و حالا نیست که ببینند، چگونه میدوم و میخندم. حالا پدر نیست که موهـای حنـایی رنگ مرا نوازش کند؛ اما خشت خشت خانههای شما جای انگشتان پدر من است. میخواهم بگویم وقتی در سایبان نوازشگر خانههایتان هستید، یاد آن دخترک افغانی هم باشید که پدرش چون خانه شما را ساخت، حالا نیست. دیگر نیست تا او را نوازش کند.
[[page 27]]
انتهای پیام /*