
تولد !
یک اتفاق مهم
عمه میخواست برود.
امام فرمود: «اینجا بمان عمه جان. امشب اتفاق مهمی میافتد.»
عمه به امام نگاه کرد و گفت: «چه اتفاقی؟ چه خبر است؟»
زن توی اتاق نبود. دلِ عمه کمی شور زد، فکر کرد نکند اتفاق بدی بیفتد. به صورت امام نگاه کرد.امام آرام بود و لبخند کمرنگی روی لب داشت. امام حال عمه را فهمید و گفت: «امشب،شب نیمه شعبان است، قرار است کودکی به دنیا بیاید.»
عمه جا خورد، یک قدم جلو آمد و به چشمهای امام زل زد، نمیدانست درست شنیده است یا نه. امام آرام گفت: «امشب کودکی متولد میشود که حجت خدا روی زمین است.»
عمه حکیمه گوشهای نشست. سر در نمیآورد که پسر برادرش چه میگوید. گفت: «مادر این بچه کیه؟»
امام لبخند زد و به چشمهای عمه که پر از سوال بود، نگاه کرد و گفت: «نرجس.»
چشمهای عمه دور اتاق گشت. نرجس نبود. رو به امام کرد و گفت: «قربانت بروم، نرجس که حامله نیست. اصلاً هیچ نشانی از حاملگی ندارد.»
امام آرام گفت: «همین که گفتم.»
[[page 30]]
انتهای پیام /*