
در باز شد، نگاه عمه و امام به طرف در برگشت. نرجس وارد اتاق شد و سلام کرد و کنار عمه نشست و گفت: «خب عمه جان! اینجا که به شما بد نگذشته؟»
عمه خیره به نرجس مانده بود. بعد از چند لحظه گفت: «نرجس جان، تو برای من و خانوادهام خیلی عزیزی، تو بانوی مایی.»
نرجـس قرمز شد. سـرش را پایین انداخت و لبش را گزید و گفت: «این چه حرفی است که میزنید؟»
عمـه گفت: «دختـرم، خداوند، امشـب به تو بچـهای میدهد که سرور دنیا و آخرت است.»
نرجس چشمایش را پایین انداخت و دستی به صورتش کشید و چیزی نگفت امام رو به عمه کرد و گفت: «عمـه جان وقتی سپیده بزند، نشانههای زایمان در نرجـس پیـدا میشود، وضع نرجس درست مثل مادر موسی است که تا زمان تولد موسی، هیچ کس نفهمید که او حامـله اسـت، چون فرعون میخواست موسی را که هنوز به دنیا نیـامـده بود، پیدا کند و بکشد، به خاطر همیـن زنهای آبستـن را میکشت.»
عمه دستی به پیشانیاش کشید و نگاهی به نرجس انداخت، تازه فهمید که چه اتفاقی دارد میافتد. معتمـد عباسی میخواست فرزند امام حسن عسکری را بکشد تـا امام دیگر جانشینی نداشته باشد.
O
نیمههای شب عمه از خواب بیدار شد وضو گرفت تـا نماز بخواند، نرجس توی همان اتاق، آرام خوابیده بود.
عمه حکیمه نمازش را خواند و نگاهی به نرجـس انداخت. نرجس از خواب پرید. بلند شد و وضو گرفت و به نماز ایستاد.
حال نرجس با روزهای قبل فـرق نداشت، عمه فـکر کرد: که برادرزادهام اشتباه کرده است. یکدفعه صـدای امـام را شنید که گفت: «عمه جان عجله نکن، چیـزی به آن لحظه نمانده.»
عمه شروع به خواندن قرآن کرد. مدتی که گذشت به
نرجس نگاه کرد، نرجس حال دیگری داشت، عمه گفت: «چیزی احساس میکنی؟»
نرجس سر تکان داد. عمه شانههای او را گرفت و او را خواباند، نرجس، دست عمه را توی دست گرفت. عمه ملحفهای روی نرجسکشید. صورتنرجس از عرق خیس شده بود. عمه زیر لب قرآن میخواند. نرجس پلکهایش را روی هم فشار داد. ناگهان بوی عطر گلمحمدی توی اتاق پخش شد و شاخهای نور مثل نسیم توی اتاق پخش شدو عطر گل را این طرف و آن طرف کشید.
نرجس زیرلب چیزی زمزمه کرد و آهسته قرآن خواند. عمه به چهرۀ نرجس که مثل نور شفاف شده بود، نگاه میکرد.
O
عمه ملحفه را کنار زد، نوزاد را دید که سجده کرده بود. عمه لبخند زد و او را بغل کرد. اشک توی چشمایش جمع شد.
امام صدا زد: «عمه جان، فرزندم را بیاور.»
نرجس آرام شده بود. عمه بلند شد و نوزاد را بیرون برد و دست پدرش داد.
امام او را بغل کرد و دست روی چشم و گوش و بدن نوزاد کشید و آهسته گفت: «پسرم، سخن بگو.»
ناگهان نوزاد دهان باز کرد و با صدای نازکش، آرام زمزمه کرد: «اَشهَدُانَ لااله اِلاّ الله و اَشهَدُانَ مُحمداً رَسول الله.»
[[page 31]]
انتهای پیام /*