مجله کودک 09 صفحه 27

کد : 127872 | تاریخ : 01/09/1380

می­کنم منظور او این است که در این پارک غاری هست که اطراف آن پراز گل و درخت است یعنی شاید منظور او از چوب، درخت باشد». سامی که خیلی گرسنه بود گفت: «راستش من دیگر نمی­توانم ادامه بدهم. الان می­روم و ساندویچها را می­آورم». آقای همستر گفت: «برو ما همینطور که داریم کارمان را انجام می­دهیم، غذایمان را هم می­خوریم.» او گفت: «خوب کرین از کجا شروع کنیم؟» کرین گفت: «این پارک خیلی بزرگ است. من و جیم مدت زیادی را در اینجا گذرانده­ایم، اما هیچ وقت فکر نمی­کردیم که غاری در اینجا باشد و گل و درخت هم که همه جا هست. راستش من هم نمی­دانم از کجا شروع کنیم. این پارک تقریباً شکل یک دایرۀ بزرگ است که کتابخانه یک طرف آن و گلخانه در طرف دیگرش است.» آقای همستر گفت: «پس تصور کنید که این دایره را به پنج قسمت تقسیم کنیم و هر دو نفر یک قسمت را جستجو کنند. بعد هم سر ساعت پنج همگی اینجا باشیم.» ساعت پنج، همه خسته و گرسنه جلو در کتابخانه بودند و البته به هیچ نتیجه­ای هم نرسیده بودند. کرین با ناامیدی گفت: «من و کتی از هر کسی که دیدیم در مورد غار سوال کردیم، اما هیچ کس اطلاعی از آن نداشت؛ حتی کارگران پارک هم نمی­دانستند. آقای همستر که دید همه خسته هستند گفت: «خب برای امروز کافی است حالا برویم شام بخوریم و بعد جایی برای خواب پیدا کنیم. صبح زود دوباره شروع کنیم.» دکتر استرانگ با مهربانی دستش را دور گردن کرین انداخت و گفت: «ناراحت نباش پسرم، بالاخره او را پیدا می­کنیم.» خانم تانری که خسته به نظر می­رسید، گفت: «باید امشب به پلیس تلفن کنیم و ببینیم آنها به چه نتیجه­ای رسیده­اند!» کرین به دوستانش لبخندی زد، اما در دلش خیلی نگران بود. بقیه هم نگران بودند. اگر شما هم نگران جیم هستید، با ما همراه باشید! ادامه دارد

[[page 27]]

انتهای پیام /*