
عجب فیلی بود !
روزی بود روزگاری بود. چند مسافر هندی یک فیل بزرگ را به سرزمینی بردند. مردم آن سرزمین هیچ وقت فیل ندیده بودند. مسافرهای هندی فیل را
دریک طویلۀ بزرگ جادادند. مردم دسته دستـه برای دیدن فیـل به آنجا مـیرفتند و با تعجب به فیل نگاه میکردند و وقتی به دِهها و شهرهای خود بر میگشتند، برای دیگران هم تعریف میکردند.
در یک ده دور، چهار خواهر و برادر زنـدگـی میکـردند. اسـم خواهـر بزرگتر «گلیِ بلند بلند» بود. چون قـدش خیلی بلند بود. خواهر دیگر«گلی کوتاه کوتاه» بود، چون خیلی کوتاه بود. اسم برادر بزرگتر «قلی زورمنـد» بود چون خیلی قوی هیکل و پرزور بودو برادرکوچک، «قلی ریزه»بود چون که خیلی ریزه میزه بود. آنهـا وقتی تعریف فیل را شنیـدند، همه با هم گفتند: «الاّ و بلاّ ما هم باید برویم و فیل را ببینیم.»
قلی زورمند با صدای کلفتش گفت: «قلی ریزه را نمیبریم، چون که زود خسته میشود و من مجبور میشوم تمام راه او را قلمدوش کنم.»
قلی ریزه تا این را شنید با صدای جیغ جیغویش چنان جیغ و دادی به راه انداخت که نگو. بعد خودش را روی زمین انداخت. پاهایش را چنان به این طرف و آن طرف کوبید که نپرس. آخر سرهم فریاد کشید و گریه کرد و گفت: «من هم میآیم. باید مرا هم ببرید.»
گلی کوتـاهه که خیلی مهربان بود گفت: «او را هم ببریم. خودم بغلش میکنم.»
قلی زورمند شروع کرد به داد و بیداد. داشت مثل همیشه دعوایشان میشد که گلی بلنده با صدای نازکش داد کشید: «همه ساکت. گلی کوتاهه راست میگوید. بچه گناه دارد، همه با هم میرویم.»
قلی زورمند گفت: «بـاشد! ولی نه قلمدوش من!»
و دیگر کسی به حرف او گوش نداد. دخترهـا چارقد و چادر پوشیـدند و همه گیوههایشان را به پا کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند و تمام مدت هم قلی ریزه قلمدوش
[[page 5]]
انتهای پیام /*