
پیراهنهای چهارخانه: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش هفت، هشت، نه، ده یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، هفده، هجده!
چی شد؟
مگر همه نمیگفتند که بابا فقط شانزده تا پیرهن چهارخانه دارد؟!
وقتی زال زالک از کمد آمد بیرون، بابای چهارخانه گفت: «خـب... امروز توی کمد چه کار کردی...؟»
زال زالک گفت: «شما هجده تا پیرهن چهارخانه دارید...»
بابای چهارخانه گفت: «نه... شانزده تا دارم..البته دهتایش دیگر خیلی کهنه شده...»
زال زالک گفت: «من خودم شمردم... هجده تا...»
بابای چهارخانه گفت: «پس بیا یک بار دیگر پیرهنها را با هم بشماریم... میآیی؟»
آن وقت در کمد را باز کردند و شروع کردند به شمردن:
یک، دو، سه، چهار، پنج،شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده. دیدی شانزده تاست؟!
زال زالک دو تا پیرهن دیگر را نشان بابا داد و گفت: «شما این دوتا را نشمردید. با این دو تا میشود هجده تا.»
آقای چهارخانه آن دو تا پیرهن را از زال زالک گرفت و خوب نگاهشـان کرد: یکـی نارنـجی بود و آن یکی شکلاتی. بابای چهارخانه هیچ چهارخانهای توی آن دوتا پیراهن نمیدید.
- پسرم این پیراهنها سادهاند- ... خوب نگاه کن... این نارنجی است... این یکی هم شکلاتی... اصلاً هم چهارخانه ندارند.
زال زالک پیراهنها را گرفت و گفت: «شما خوب نگاه کنید... این پیراهنها هم چهارخانهانـد... این یکی نارنجی است با چهارخانه های نارنجی... این هم شکلاتی است با چهارخانههای شکلاتی!»
از آن روز به بعد بابای چهارخانه آن دو تا پیراهن را هم میپوشید. توی مهمانی همه یواشکی به هم میگفتند: «آقای چهارخانه پیراهن ساده پوشیده!»
ولی بابای چهارخانه لباس چهارخانه پوشیده بود:
نارنجی با چهارخانه های نارنجی
شکلاتی با چهارخانه های شکلاتی
زال زالک چه تقصیری داشت که بززگترها خطها را نمیدیدند؟!
ازی
امید به آینده
Fببازی امید به آینده
[[page 13]]
انتهای پیام /*