
مامان
کوچک
محبوبه حقیقی
چشمم را که باز کردم، داشت مرا میبوسید. مثل هر صبح دستی روی موهام کشید و گفت: «پاشو، وقت مدرسه است». مثل همیشه، صبحانهام حاضر و آماده روی میز بود. برای پوشیدن لباسها کمکم کرد. کیفم را برداشت و با هم از خانه بیرون رفتیم. سر کوچه، داخل بقالی آقا جلال، لیلا کوچولو مثل هر روز صبح مشغول خوردن یک شیشه شیر بود. لیلا همیشه صبحانهاش را در بقالی میخـورد. خـانه آنها رو به روی ما بود. لیلا 3 سال کوچکتر از من بود. من کلاس چهارم بودم و او تازه به کلاس اول میرفـت. آن روز هم مثل همۀ روزهای دیگر وقتی دست در دست مادرم به لیلا رسیدیم، مادرم گفت: «لیلاجون، بیا با هم بریم مدرسه» و لیلا هم مثل همیشه، چانۀ مقنعهاش را پایین
کشید و سرش را به عقب تکان داد و گفت: «خودم بلدم»،
اما قدم به قدم پشت سر ما راه میآمد. وقتی به مدرسه
رسیدیم مادرم لباسهایم را مرتب کرد، کیفم را
به دستم داد، مرا بوسید و بعد با هزار سفارش
و نوازش از من جدا شد و رفت. لیلا با آن
گونههای برجسته و سرخ و آن چشمهای
معصوم و غمگینش، همیشه چند قدم عقبتر
میایستاد تا مادر میرفت. آن وقت به سمت
من دوید و دست کوچکش را در دستم
میگذاشتم و با هم وارد مدرسه میشدیم.
دیروز وقتی به خانه آمدم، تصمیم خودم
را گرفته بودم. خیلی سخت بود. میترسیدم
مامان ناراحت شود. میترسیدم بگوید:
«خوب لیلا مامان نداره، تو که داری»؛ اما من
باید میگفتم، دیگر طاقت شکسته شدن دل
کوچک لیلای تنها را نداشتم، دیگر
نمیتوانستم هر صبح بغضش را ببینم و به
هیچ کس نگویم. دلم را به دریا زدم و گفتم.
مادر ناراحت نشد. شاید خوشحال هم بود.
فردا صبح، زودتر از همیشه از خانه بیرون رفتم. وقتی لیلا به مغازه آقا جلال رسید، من هم آنجا بودم. لیلا ایستاد. نگاهی پر از سؤال به من انداخت و گفت: «پس مامانت؟» در حالی که از کیفم برای هر دو نفرمان لقمـۀ نان و پنیـر در میآوردم، گفتم: از امروز فقط من و تو هستیم. لیلا خندید. وقتی به مدرسه رسیدیم، لباسهایش را مرتب کردم، کیفش را دستش دادم و سفارش کردم: «بعد از مدرسـه حتماً منتظر من بمـان». لیلا دیگر بغض نداشت. چـانه مقنهاش را پایین کشید و محکم مرا در آغوش گرفت؛ درست مثل وقتی که مادرم از مسافرت برگشته بود و مـن در آغوشش پریدم.
من مامان کوچک لیلای تنها بودم و لیلا دیگر تنها نبود.
[[page 26]]
انتهای پیام /*