مجله کودک 16 صفحه 10

داستان­های یک قل، دوقل قسمت نهم یک روز مامانی کلی کار داشت و ما اذیتش می­کردیم، ما را از توی تخت درآورد و برد یک جایی. برد توی آن اتاق بزرگه که آدم بزرگ­ها تویش می­نشستند؛ ولی دیگر آدم بزرگ­ها تویش نبودند. مامانی یک تشک انداخت و من و امیرحسین را خواباند رویش. بعد گفت: «بچه­های خوبی باشید و سر و صدا نکنید تا من به کارهام برسم.» بعد مامانی رفت سر یک چیزی، من و امیرحسین دوست نداشتیم مامانی برود. امیرحسین گفت: «محمدمهدی بیا گریه کنیم تا مامانی مجبور بشه بمونه». گفتم: «باشه.» تا آمدیم گریه کنیم، یکدفعه مامانی رفت سر یک چیزی که مثل تختمان بود، نه نبود، یک جورهایی مثل آن بود و یک جورهایی هم نبود، سیاه بود، کوچکتر هم بود. مامانی که از جلویش رفت کنار، یک نور زیاد از تویش آمد بیرون. مثل همان موقع که از توی شکم مامانی آمدیم بیرون. یکدفعه همه­جا روشن شد، روشن شد و ما تندی چشمهایمان را بستیم. من و امیرحسین باز دوباره چشممان را بستیم. از توی آن سر و صدا هم می­آمد. مامانی رفت بیرون. من و امیرحسین می­ترسیدیم چشممان را باز کنیم. امیرحسین آدم بزرگی که جیغ می زد ! طاهره ایبد گفت: «محمد مهدی چشمت بسته­ست؟» گفتم: «آره، تو چی؟» گفت: «من هم.» از توی آن خیلی صداهای عجیب و غریب و جیغ و داد می­آمد. من دلم می­خواست ببینم صدای چیه. یواشکی که آن چیز نفهمد یک کم لای چشمم را باز کردم. امیرحسین گفت: «این چیزه که بیشتر از ما سر و صدا می­کنه که مامانی به ما می­گه سر و صدا نکنین.» توی آن چیز، یک چیزهایی بود، یعنی یک آدم تویش بود که ایستاده بود و کلی آدم بزرگ دیگر هم بودند که نشسته بودند. من کم کم چششمم را باز کردم و گفتم: «امیرحسین چشمت رو باز کن، نیگاه کن.» امیرحسین هم چشمش را باز کرد. آن آدم بزرگه ایستاده بود، یک چیزی هم مثل جغجغۀ من و امیرحسین دستش بود؛ ولی تکانش نمی­داد که صدا بدهد. فکر کنم بلد نبود با جغجغه بازی کند. همان­طوری ایستاده بود و آن را گرفته بود دستش، ولی یک صدای عجیب و غریب دیگر از آن جا می­آمد. آن آدم بزرگه و آن آدم بزرگ­ها، بزرگ بودند، ولی توی آن چیز، کوچک بودند. من گفتم: «چقدر آدم بزرگ! من دوست ندارم بیان اینجا.» امیرحسین گفت: من هم! الان گریه می­کنم.» گفتم: «امیرحسین، اونا چه جوری رفتن تو اون چیز؟» امیرحسین گفت: «چرا نمی­آن بیرون. نمی­آن اینجا

مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 10