
در زیر نور ماه
نوشته: سام امسی براتنی ترجمه آزاد: افسانه شعبان نژاد
روزی روزگاری بود در جایی نه خیلی نزدیک و نه
خیلی دور، سه بچه موش با پدربزرگشان زندگی
میکردند. آنها در یک انبار گرم و خشک و دریک خانه
خیلی خیلی قدیمی خانه داشتند.
یک روز پدربزرگ نوههایش را برای دیدن
بچههای عمویشان به مزرعه ذرت برد. آن روز به
بچه موشها خیلی خوش گذشت. آنها در زیر باران و
بعد در زیر نور خورشید بازی کردند.
داخل گودالهای آب دویدند و بیرون پریدند.
همرا با سایه خودشان در زیر آفتاب جست زدند.
روی ذرتهای زرد از این طرف به آن طرف تاب
خوردند.
چند ساعت که گذشت، پدربزرگ به آنها گفت:
«وقت رفتن به خانه است.»
بچه موشها که دوست داشتند باز هم بازی کنند،
گفتند: «هنوز زود است.»
پدربزرگ خورشید را به آنها نشان داد و گفت:
«نگاه کنید، خورشید دارد غروب میکند و من دوست
ندارم شما در زیر نور ماه بیرون از لانه باشید.»
بچه موشها که اصلاً ماه را ندیده بودند، منظور
پدربزرگ را نفهمیدند.
بچه موش اولی گفت: «ماه مثل چیست؟»
بچه موش دومی گفت: «ماه خیلی بزرگ است؟»
بچه موش سومی که از همه کوچکتر بود جلو دوید
و گفت: «یعنی ماه به بزرگی من هست؟»
پدربزرگ به آسمان که کم کم داشت تاریک
میشد، نگاه کرد و گفت: «بله، ماه بزرگ است.»
و بعد با عجله راه افتاد. بچه موشها در حالیکه آرزو
مجلات دوست کودکانمجله کودک 16صفحه 24