کیسه
جادویی
ترجمه آزاد: افسانه شعبان نژاد
افتاد و با خودش گفت: «من سه کیسه پر از غذا
دارم. دو کیسه برای زمستانم کافی است. من که
نمیتوانم بیشتر از دو کیسه غذا بخورم. پس یکی
از کیسهها را برای برادر کوچکترم میبرم.»
آن شب خرس کشاورز با کیسهای پر از غذا
به طرف خانه برادرش حرکت کرد. به طرف پایین
دره رفت. از پلی که روی رودخانه بود، گذشت. از
تپهای بالا رفت و به خانه برادرش رسید. در تاریکی
و بیسرو صدا به انبار خانه برادرش رفت. کیسه را
در آنجا گذاشت و برگشت. او نمیخواست برادرش
او را ببیند. چون فکر میکرد برادرش به جای کیسه
پراز غذا حتماً چیزی به او میدهد. و او دوست داشت
کیسه پر از غذا فقط یک هدیه برای برادرش باشد.
فردای آن روز وقتی که خرس کشاورز به انبار
خانهاش رفت. چیز عجیبی دید. باز هم کیسههای
غذایش سه تا بودند. او با خودش گفت: «چطور
ممکن است؟! من دیشب یکی از کیسههای را برای
نوشته: سام امسی براتنی
روزی روزگاری یک خرس کشاورز در مزرعهاش
دریک درّه بزرگ زندگی میکرد. زمینی که او داشت،
خیلی خوب نبود و او هر سال فقط به اندازه غذای
خودش محصول بدست میآورد.
یک سال تابستان، خورشید خوب درخشید و
باران خوبی بارید و خـرس کشاورز محصول خوبی
جمع کرد. آنها را در کیسه ریخت و در انبار گذاشت.
خرس کشاورز به سه کیسه پر از غذا نگاه کرد
و با خودش گفت: «دو کیسه برای زمستان من کافی
است.» و فکر کرد با کیسه سوم چه کند. او فکر کرد و
فکر کرد و ناگهان حرف مادرش را به یاد آورد.
سالها پیش مادرش به او گفته بود: «تو باید
هر چه که داری با دیگران قسمت کنی. این کار تو
را خوشحال میکند. خوشحالتر از اینکه آن را برای
خودت نگهداری و به کسی ندهی.»
خرس کشاورز با به یاد آوردن حرف مادرش،
به یاد برادرش که در آن سوی دره زندگی میکرد،
مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 24