وقتی که در را باز کردند و امام
آن روز در تمام مدتی که امام در بهشت زهرا
داشتند، شدیدترین و زیباترین ابراز احساسات از جانب
دیده میشد. آن روز به هر چشمی که خیره میشدی،
اشک را در آن میدیدی. یادم میآید هنگامی که از بلندگوی
بهشت زهرا شعار «شهید! به پا خیز، خمینیات آمده»
میشد؛ تنها صدایی که میشنیدی، صدای گریه بود، گریه
و جوان.
وقتی صحبت امام تمامشد، هلیکوپتر در نزدیکی
تا امام را سوار کند. امام را به طرف هلی کوپتر حرکت
اما فشار جمعیت به حدی بود که کنترل از دست ماموران
خارج شد و یکی از همراهان امام بیهوش شدند. شهید
نیز افتادند. تنها کسی که توانست مقاومت کند، من
البته مقاومت که نه، تنها حضور داشتم. در این
هلی کوپتر احساس خطر کرد و بدون امام به پرواز درآمد
در میان مردم بودند و احساسات اوج گرفته بود. هر کس
داشت افراد دیگر را دور کند. اما همین سبب فشار بیشتر
میشد. لازم به توضیح است که قدرتمندترین نیروها
گوشه به آن قسمت آمده بودند و کار به آنجا کشید که
از دست ما خارج شد. عمامه از سر امام افتاد و مدت
ایشان از این طرف به آن طرف کشیده میشدند و در
بیحال شدند. من بسیار نگران شدم. کمی خودم را از
عقب کشیدم و فریاد زدم، اما صدابه جایی نمیرسید. و
لطف خدا بدون اینکه از ماموران یا مسئولان کسی
باشد، امام روی دست همان مردم به جایگاه برگردانده
امام حدود بیست دقیقه بیحال بودند. عبای ایشان
روی سرشان کشیدیم. دوباره هلی کوپتر نشست، اما
نشد. آمبولانسی که بعد معلوم شد متعلق به شرکت
جلو آمد و امام را از در عقب به زحمت سوار کردند
و احمد آقا و شخص دیگری با زحمت بسیار سوار شدند
مجلات دوست کودکانمجله کودک 19صفحه 30