
دالان سحرآمیز
نویسنده:
رامین سبحانی
طراح: بابک قریب
رنگ: بهراد قریب
تابستان امسال هم مثل بقیهی تابستانهای قبل داشت میگذشت. هواداغ بود و خانوادهی ما درحال
اسبابکشی بودند. بخاطر شغل پدرم مجبور بودیم مدام هر یکی دوسال از شهری به شهر دیگری
نقل مکان کنیم. پدرم مهندس عمران است و همیشه زندگیش،یعنی از وقتی ما یادمان میآیند درگیر
پروژههای مختلف بود. دیگر به سفر عادت کرده بودیم نسبت به سنی که داشتیم کلی شهرو روستا
را دیده بودیم،اصلاً توی همین مسافرتها بزرگ شده بودیم. هرچند این دفعه با دفعههای دیگر کمی
فرق داشت نمیدانستیم آنچه که با یک سفر معمولی شروع شده بود ما را به جاهایی خواهد برد که حتی
خوابش را هم نمیدیدیم.
یخچال رو نخوابونین! باید با احتیاط همینطورایستاده از کامیون بگذاریدش پایین و بعد ببرید داخل.
دمت گرم آقای مهندس یعنی بعد از یک عمر گدایی حالا آدرس شب جمعه رو گم کردیم!
داری کارمونو یادمون میدی مشتی حاجیت حواسش هست خیالت تخت تخت!
آروم! آروم! خیلی مواظب باشید
این دفعه پدرم را منتقل کردند حوالی کرج. ما هم به اصرار پدر و مادربزرگ که ساکن
تهران هستند آمدهایم با آنها زندگی کنیم،به قول آقا ماشاا... راننده کامیون: هم اونارو
از تنهایی در بیاریم هم پول یا مفت به صاحبخانه جماعت ندهیم.
پدربزرگ و مادربزرگ درخانه
قدیمی و بزرگ دریکی از محلههای قدیمی شهر زندگی میکنند از آن خانههایی که دلباز و
دار و درخت و باغچه و حوض دارند و اتاقهای زیاد با سقفهای بلند ودر و پنجره چوبی با شیشههای
رنگی و زیرزمین خنک و سردآب. از آخرین باری که به خانه پدربزرگ آمده بودیم چند سالی
میگذشت. من و خواهرم عاشق این خانهایم مادرم هم خیلی خوشحال است هرچه باشد پس از
سالها آمده تا مدتی را با پدر و مادرش در خانه دوران کودکیش زندگی کند.
پیشنهاد او این است که او و بچهها هرچه
زودتر سفینههای جنگی خود را بسازند. البته
به مقصد پلوتون پرواز کنند و غذای کافی را
نیز همراه بردارند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 248صفحه 21